غزل شماره ۱۳۳۵

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بانگ زدم نیم شبان كیست در این خانه دل
گفت منم كز رخ من شد مه و خورشید خجل
گفت كه این خانه دل پر همه نقشست چرا
گفتم این عكس تو است ای رخ تو رشك چگل
گفت كه این نقش دگر چیست پر از خون جگر
گفتم این نقش من خسته دل و پای به گل
بستم من گردن جان بردم پیشش به نشان
مجرم عشق است مكن مجرم خود را تو بحل
داد سر رشته به من رشته پرفتنه و فن
گفت بكش تا بكشم هم بكش و هم مگسل
تافت از آن خرگه جان صورت تركم به از آن
دست ببردم سوی او دست مرا زد كه بهل
گفتم تو همچو فلان ترش شدی گفت بدان
من ترش مصلحتم نی ترش كینه و غل
هر كی درآید كه منم بر سر شاخش بزنم
كاین حرم عشق بود ای حیوان نیست اغل
هست صلاح دل و دین صورت آن ترك یقین
چشم فرومال و ببین صورت دل صورت دل

خورشیدشبانصلاحعشقمصلحتچشمگردنیقین


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید