غزل شماره ۱۳۱۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
هر اول روز ای جان صد بار سلام علیك
در گفتن و خاموشی ای یار سلام علیك
از جان همه قدوسی وز تن همه سالوسی
وز گل همه جباری وز خار سلام علیك
من تركم و سرمستم تركانه سلح بستم
در ده شدم و گفتم سالار سلام علیك
بنهاد یكی صهبا بر كف من و گفتا
این شهره امانت را هشدار سلام علیك
گفتم من دیوانه پیوسته خلیلانه
بر مالك خود گویم در نار سلام علیك
آن لحظه كه بیرونم عالم ز سلامم پر
وان لحظه كه در غارم با یار سلام علیك
چون صنع و نشان او دارد همه صورت‌ها
ای مور شبت خوش باد ای مار سلام علیك
داوود تو را گوید بر تخت فدیناكم
منصور تو را گوید بر دار سلام علیك
مشتاق تو را گوید بی‌طمع سلام از جان
محتاج همت گوید ناچار سلام علیك
شاهان چو سلام تو با طبل و علم گویند
در زیر زبان گوید بیمار سلام علیك
چون باده جان خوردم ایزار گرو كردم
تا مست مرا گوید ای زار سلام علیك
امسال ز ماه تو چندان خوش و خرم شد
كز كبر نمی‌گوید بر پار سلام علیك
از لذت زخمه تو این چنگ فلك بیخود
سر زیر كند هر دم كای تار سلام علیك
مرغان خلیلی هم سررفته و پركنده
آورده از آن عالم هر چار سلام علیك
بس سیل سخن راندم بس قارعه برخواندم
از كار فروماندم ای كار سلام علیك

امانبادهدیوانهسخنسلاملیلیمستچنگ


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید