غزل شماره ۱۱۴۹

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
فغان فغان كه ببست آن نگار بار سفر
فغان كه بنده مر او را نبود یار سفر
فغان كه كار سفر نیست سخره دستم
كه تا ز هم بدرم جمله پود و تار سفر
ولیك طالع خورشید و مه سفر باشد
كه تاز گردششان سایه شد سوار سفر
سفر بیامد وزان هجر عذرها می‌خواست
بدان زبان كه شد این بنده شرمسار سفر
بگفتمش كه ز روباه شانگی بگذر
كه شیر كرد شكارم به مرغزار سفر
مراست جان مسافر چو آب و من چون جوی
روانه جانب دریا كه شد مدار سفر
دود به لب لب این جوی تا لب دریا
دلی كه خست در این راه‌ها ز خار سفر
به روی آینه بنگر كه از سفر آمد
صفا نگر تو به رویش از آن غبار سفر
سفر سفر چو چنان یار غار در سفرست
تو بخت بخت سفر دان و كار كار سفر
همیشه چشم گشایم چو غنچه بر سر راه
چو سرو روح روانست در بهار سفر
چو شمس مفخر تبریز در سفر افتاد
چه مملكت كه بگسترد در دوار سفر

آینهبختبهارتبریزخورشیدسایهغبارغنچهنگارچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید