غزل شماره ۱۰۸۸

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
سر فروكن به سحر كز سر بازار نظر
طبله كالبد آورده‌ام آخر بنگر
بر سر كوی تو پرطبله من بین و بخر
شانه‌ها و شبه‌ها و سره روغن‌ها تر
شبه من غم تو روغن من مرهم تو
شانه‌ام محرم آن زلف پر از فتنه و شر
از فراقت تلفم گشته خیالت علفم
كه دلم را شكمی شد ز تو پرجوع بقر
من ندانم چه كسم كز شكرت پرهوسم
ای مگس‌ها شده از ذوق شكرهات شكر
پرده بردار صبا از بر آن شهره قبا
تا ز سیمین بر او گردد كارم همه زر
چند گویی تو بجو یار وزو دست بشو
در دو عالم نبود یار مرا یار دگر
چون خرد ماند و دل با من ای خواجه بهل
ماه و خورشید كه دیدست در اعضای بشر
چون كه در جان منی شسته به چشمان منی
شمس تبریز خداوند تو چونی به سفر

تبریزخداخورشیدخیالزلفسحرسیمینصبافراقمحرممرهمهوسچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید