غزل شماره ۱۰۷۲

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گر خورد آن شیر عشقت خون ما را خورده گیر
ور سپارم هر دمی جان دگر بسپرده گیر
سردهم این دم توی می بی‌محابا می‌خورم
گر كسی آید برد دستار و كفشم برده گیر
گر بگوید هوشیاری زرق را پرورده‌ای
با چنین برقی پیاپی زرق را پرورده گیر
جان من طغرای باقی دارد اندر دست خویش
صورتم امروز و فرداییست او را مرده گیر
از خدا دریا همی‌خواهی و مار خشكیی
چون تو ماهی نیستی دریا به دست آورده گیر
غوره افشاری و گویی من ریاضت می‌كنم
چونك میخواره نه‌ای رو شیره افشرده گیر
صوفیان صاف را گویی كه دردی خورده‌اند
صوفیان را صاف می‌دارد تو بستان درده گیر
هر شكوفه كز می ما نیست خندان بر درخت
گر چه او تازه‌ست و خندان هم كنون پژمرده گیر
شمس تبریزی تو خورشیدی و از تو چاره نیست
چونك بی‌تو شب بود استاره‌ها بشمرده گیر

باقیبستانتبریزخداخندانخورشیدصوفیعشقپژمرده


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید