غزل شماره ۱۰۶۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
عرض لشكر می‌دهد مر عاشقان را عشق یار
زندگان آن جا پیاده كشتگان آن جا سوار
عارض رخسار او چون عارض لشكر شدست
زخم چشم و چشم زخم عاشقان را گوش دار
آفتابا شرم دار از روی او در ابر رو
ماه تابان از چنان رخ الحذار و الحذار
چون به لشكرگاه عشق آیی دو دیده وام كن
وانگهان از یك نظر آن وام‌ها را می‌گزار
جز خمار باده جان چشم را تدبیر نیست
باده جان از كه گیری زان دو چشم پرخمار
چون تو پای لنگ داری گو پر از خلخال باش
گوش كر را سود نبود از هزاران گوشوار
گر عصا را تو بدزدی از كف موسی چه سود
بازوی حیدر بباید تا براند ذوالفقار
دست عیسی را بگیر و سرمه چوب از وی مدزد
تا ببینی كار دست و تا ببینی دست كار
گر ندانی كرد آن سو زیرزیرك می‌نگر
نی به چشم امتحانی بل به چشم اعتبار
زانك آن سو در نوازش رحمتی جوشیده است
شمس تبریزیش گویم یا جمال كردگار

بادهتبریزتدبیرخماردیدهرحمتعاشقعشقچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید