غزل شماره ۱۰۰۷

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
گفت كسی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه كاریست خرد
قالب خاكی به زمین بازداد
روح طبیعی به فلك واسپرد
ماه وجودش ز غباری برست
آب حیاتش به درآمد ز درد
پرتو خورشید جدا شد ز تن
هر چه ز خورشید جدا شد فسرد
صافی انگور به میخانه رفت
چونك اجل خوشه تن را فشرد
شد همگی جان مثل آفتاب
جان شده را مرده نباید شمرد
مغز تو نغزست مگر پوست مرد
مغز نمیرد مگرش دوست برد
پوست بهل دست در آن مغز زن
یا بشنو قصه آن ترك و كرد
كرد پی دزدی انبان ترك
خرقه بپوشید و سر و مو سترد

حیاتخرقهخورشیددوستزمینصافیغبارمیخانه


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید