غزل شماره ۹۶۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
دل من كه باشد كه تو را نباشد
تن من كی باشد كه فنا نباشد
فلكش گرفتم چو مهش گرفتم
چه زنند هر دو چو ضیا نباشد
به درون جنت به میان نعمت
چه شكنجه باشد چو لقا نباشد
چو تو عذر خواهی گنه و جفا را
چه كند جفاها كه وفا نباشد
چو خطا تو گیری به عتاب كردن
چه كند دل و جان كه خطا نباشد
دو هزار دفتر چو به درس گویم
نه فسرده باشم چو صفا نباشد
سمنی نخندد شجری نرقصد
چمنی نبوید چو صبا نباشد
تو به فقر اگر چه كه برهنه گردی
چه غمست مه را كه قبا نباشد
چه عجب كه جاهل ز دلست غافل
ملكی و شاهی همه را نباشد
همه مجرمان را كرمش بخواند
چو به توبه آیند و دغا نباشد
بگداز جان را مه آسمان را
به خدا كه چیزی چو خدا نباشد
چه كنی سری را كه فنا بكوبد
چه كنی زری را كه تو را نباشد
همه روز گویی چو گلست یارم
چه كنی گلی را كه بقا نباشد
مگریز ای جان ز بلای جانان
كه تو خام مانی چو بلا نباشد
چه خوشست شب‌ها ز مهی كه آن مه
همه روی باشد كه قفا نباشد
چه خوشست شاهی كه غلام او شد
چه خوشست یاری كه جدا نباشد
تو خمش كن ای تن كه دلم بگوید
كه حدیث دل را من و ما نباشد

آسمانتوبهجانانجاهلجفاحدیثخدارقصسمنصباغافلمستوفاچمن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید