پرده دل میزند زهره هم از بامداد
مژده كه آن بوطرب داد طربها بداد
بحر كرم كرد جوش پنبه برون كن ز گوش
آنچ كفش داد دوش ما و تو را نوش باد
عشق همایون پیست خطبه به نام ویست
از سر ما كم مباد سایه این كیقباد
روی خوشش چون شرار خوی خوشش نوبهار
وان دگرش زینهار او هو رب العباد
ز اول روز این خمار كرد مرا بیقرار
میكشدم ابروار عشق تو چون تندباد
دست دل از رنج رست گر چه دلارام مست
بست سر زلف بست خواجه ببین این گشاد
میكشدم موكشان من ترش و سرگران
رو كه مراد جهان میكشدم بیمراد
عقل بر آن عقل ساز ناز همیكرد ناز
شكر كز آن گشت باز تا به مقام اوفتاد
پای به گل بودهام زانك دودل بودهام
شكر كه دودل نماند یك دله شد دل نهاد
لاف دل از آسمان لاف تن از ریسمان
بگسلم این ریسمان بازروم در معاد
دلبر روز الست چیز دگر گفت پست
هیچ كسی هست كو آرد آن را به یاد
گفت به تو تاختم بهر خودت ساختم
ساخته خویش را من ندهم در مزاد
گفتم تو كیستی گفت مراد همه
گفتم من كیستم گفت مراد مراد
مفتعلن فاعلات رفته بدم از صفات
محو شده پیش ذات دل به سخن چون فتاد
داد دل و عقل و جان مفخر تبریزیان
از مدد این سه داد یافت زمانه سداد