غزل شماره ۸۴۰

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بعد از سماع گویی كان شورها كجا شد
یا خود نبود چیزی یا بود و آن فنا شد
منكر مباش بنگر اندر عصای موسی
یك لحظه آن عصا بد یك لحظه اژدها شد
چون اژدهاست قالب لب را نهاده بر لب
كو خورد عالمی را وانگه همان عصا شد
یك گوهری چون بیضه جوشید و گشت دریا
كف كرد و كف زمین شد وز دود او سما شد
الحق نهان سپاهی پوشیده پادشاهی
هر لحظه حمله آرد وانگه به اصل واشد
گر چه ز ما نهان شد در عالمی روان شد
تا نیستش نخوانی گر از نظر جدا شد
هر حالتی چو تیرست اندر كمان قالب
رو در نشانه جویش گر از كمان رها شد
گر چه صدف ز ساحل قطره ربود و گم شد
در بحر جوید او را غواص كشنا شد
از میل مرد و زن خون جوشید وان منی شد
وانگه از آن دو قطره یك خیمه در هوا شد
وانگه ز عالم جان آمد سپاه انسان
عقلش وزیر گشت و دل رفت پادشا شد
تا بعد چند گاهی دل یاد شهر جان كرد
واگشت جمله لشكر در عالم بقا شد
گویی چگونه باشد آمدشد معانی
اینك به وقت خفتن بنگر گره گشا شد

اژدهازمینساحلطرهعقلگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید