غزل شماره ۷۵۱

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
هر زمان كز غیب عشق یار ما خنجر كشد
گر بخواهم ور نخواهم او مرا اندركشد
همچو پره و قفل من چون جفت گردم با كسی
همچو مرغ كشته آن دم پرم از من بركشد
كفر و دین عاشقانش هم رقوم عشق اوست
حاش لله كان رقم بر طایفه دیگر كشد
چون گشاید باگشادم چون ببندد بسته‌ام
گوی میدان خود كی باشد تا ز چوگان سر كشد
همچو ابراهیم گاهم جانب آتش برد
همچو احمد گاهم از آتش سوی كوثر كشد
گویی آتش خوشتر آید مر تو را یا كوثرش
خوشترم آنست كان سلطان مرا خوشتر كشد
آب و آتش خوشتر آمد رنج و راحت داد اوست
زین سبب‌ها ساخت تا بر دیده‌ها چادر كشد
دوست را دشمن نماید آب را آتش كند
ممنی را ناگهان در حلقه كافر كشد
سرخوشان و سركشان را عشق او بند و گشاست
سركشان را موكشان آن عشق در چنبر كشد
بر حذر باید بدن گر چه حذر هم داد اوست
آن حذر او داد كز بهر بچه مادر كشد

آتشحلقهخوشادوستدیدهراحتسلطانعاشقعشقچوگان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید