غزل شماره ۵۸۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
سعادت جو دگر باشد و عاشق خود دگر باشد
ندارد پای عشق او كسی كش عشق سر باشد
مراد دل كجا جوید بقای جان كجا خواهد
دو چشم عشق پرآتش كه در خون جگر باشد
ز بدحالی نمی‌نالد دو چشم از غم نمی‌مالد
كه او خواهد كه هر لحظه ز حال بد بتر باشد
نه روز بخت می‌خواهد نه شب آرام می‌جوید
میان روز و شب پنهان دلش همچون سحر باشد
دو كاشانه‌ست در عالم یكی دولت یكی محنت
به ذات حق كه آن عاشق از این هر دو به درباشد
ز دریا نیست جوش او كه در بس یتیمست او
از این كان نیست روی او اگر چه همچو زر باشد
دل از سودای شاه جان شهنشاهی كجا جوید
قبا كی جوید آن جانی كه كشته آن كمر باشد
اگر عالم هما گیرد نجوید سایه‌اش عاشق
كه او سرمست عشق آن همای نام ور باشد
اگر عالم شكر گیرد دلش نالان چو نی باشد
وگر معشوق نی گوید گدازان چون شكر باشد
ز شمس الدین تبریزی مقیم عشق می‌گویم
خداوندا چرا چندین شهی اندر سفر باشد

آتشبختتبریزخدادولتسایهسحرسوداشوقعاشقعشقمحنتمستمعشوقپنهانچشم


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید