غزل شماره ۴۵۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
ما را كنار گیر تو را خود كنار نیست
عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست
بی حد و بی‌كناری نایی تو در كنار
ای بحر بی‌امان كه تو را زینهار نیست
زان شب كه ماه خویش نمودی به عاشقان
چون چرخ بی‌قرار كسی را قرار نیست
جز فیض بحر فضل تو ما را امید نیست
جز گوهر ثنای تو ما را نثار نیست
تا كار و بار عشق هوای تو دیده‌ام
ما را تحیریست كه با كار كار نیست
یك میر وانما كه تو را او اسیر نیست
یك شیر وانما كه تو را او شكار نیست
مرغان جسته‌ایم ز صد دام مردوار
دامیست دام تو كه از این سو مطار نیست
آمد رسول عشق تو چون ساقی صبوح
با جام باده‌ای كه مر آن را خمار نیست
گفتم كه ناتوانم و رنجورم از فراق
گفتا بگیر هین كه گه اعتذار نیست
گفتم بهانه نیست تو خود حال من ببین
مپذیر عذر بنده اگر زار زار نیست
كارم به یك دم آمد از دمدمه جفا
هنگام مردنست زمان عقار نیست
گفتا كه حال خویش فراموش كن بگیر
زیرا كه عاشقان را هیچ اختیار نیست
تا نگذری ز راحت و رنج و ز یاد خویش
سوی مقربان وصالت گذار نیست
آبی بزن از این می و بنشان غبار هوش
جز ماه عشق هر چه بود جز غبار نیست

اسیرامانامیدبادهبهانهجامجفاخداخماردیدهراحتساقیصبوحعاشقعشقغبارفراقوصالگوهر


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید