غزل شماره ۴۵۴

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
جان سوی جسم آمد و تن سوی جان نرفت
وان سو كه تیر رفت حقیقت كمان نرفت
جان چست شد كه تا بپرد وین تن گران
هم در زمین فروشد و بر آسمان نرفت
جان میزبان تن شد در خانه گلین
تن خانه دوست بود كه با میزبان نرفت
در وحشتی بماند كه تن را گمان نبود
جان رفت جانبی كه بدان جا گمان نرفت
پایان فراق بین كه جهان آمد این جهان
اندر جهان كی دید كسی كز جهان نرفت
مرگت گلو بگیرد تو خیره سر شوی
گویی رسول نامد وین را بیان نرفت
در هر دهان كه آب از آزادیم گشاد
در گور هیچ مور ورا در دهان نرفت

آزادآسمانجهانحقیقتدهاندوستزمینفراقگمان


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید