چون نظر كردن همه اوصاف خوب اندر دلست
وین همه اوصاف رسوا معدنش آب و گلست
از هوا و شهوت ای جان آب و گل می صد شود
مشكل این ترك هوا و كاشف هر مشكلست
وین تعلل بهر تركش دافع صد علتست
چون بشد علت ز تو پس نقل منزل منزلست
لیك شرطی كن تو با خود تا كه شرطی نشكنی
ور نه علت باقی و درمانت محو و زایلست
چونك طبعت خو كند با شرط تندش بعد از آن
صد هزاران حاصل جان از درونت حاصلست
پس تو را آیینه گردد این دل آهن چنانك
هر دمی رویی نماید روی آن كو كاهلست
پس تو را مطرب شود در عیش و هم ساقی شود
آن امانت چونك شد محمول جان را حاملست
فارغ آیی بعد از آن از شغل و هم از فارغی
شهره گردد از تو آن گنجی كه آن بس خاملست
گر چه حلواها خوری شیرین نگردد جان تو
ذوق آن برقی بود تا در دهان آكلست
این طبیعت كور و كر گر نیست پس چون آزمود
كاین حجاب و حائلست آن سوی آن چون مایلست
لیك طبع از اصل رنج و غصهها بررستهست
در پی رنج و بلاها عاشق بیطایلست
در تواضعهای طبعت سر نخوت را نگر
و اندر آن كبرش تواضعهای بیحد شاكلست
هر حدیث طبع را تو پرورشهایی بدش
شرح و تأویلی بكن وادانك این بیحائلست
هر یكی بیتی جمال بیت دیگر دانك هست
با مید این طریقت ره روان را شاغلست
ور تو را خوف مطالب باشد از اشهادها
از خدا میخواه شیرینی اجل كان آجلست
هر طرف رنجی دگرگون فرض كن آن گاه برو
جز به سوی بیسویها كان دگر بیحاصلست
تو وثاق مار آیی از پی ماری دگر
غصه ماران ببینی زانك این چون سلسلهست
تا نگویی مار را از خویش عذری زهرناك
وان گهت او متهم دارد كه این هم باطلست
از حدیث شمس دین آن فخر تبریز صفا
آن مزاجش گرم باید كاین نه كار پلپلست