غزل شماره ۳۹۶

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
در ره معشوق ما ترسندگان را كار نیست
جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نیست
گر تو نازی می‌كنی یعنی كه من فرخنده‌ام
نزد این اقبال ما فرخندگی جز عار نیست
گر به فقرت ناز باشد ژنده برگیر و برو
نزد این سلطان ما آن جمله جز زنار نیست
گر تو نور حق شدی از شرق تا مغرب برو
زانك ما را زین صفت پروای آن انوار نیست
گر تو سر حق بدانستی برو با سر باش
زانك این اسرار ما را خوی آن اسرار نیست
راست شو در راه ما وین مكر را یك سوی نه
زان كه این میدان ما جولانگه مكار نیست
شمس دین و شمس دین آن جان ما اینك بدان
جز به سوی راه تبریز اسب ما رهوار نیست
مست بودم فاش كردم سر خود با یاركان
زانك هشیاری مرا خود مذهب آزار نیست
گر نهی پرگار بر تن تا بدانی حد ما
حد ما خود ای برادر لایق پرگار نیست
خاك پاشی می‌كنی تو ای صنم در راه ما
خاك پاشی دو عالم پیش ما در كار نیست
صوفیان عشق را خود خانقاهی دیگر است
جان ما را اندر آن جا كاسه و ادرار نیست
در تك دوزخ نشستم ترك كردم بخت را
زانك ما را اشتهای جنت و ابرار نیست

اسراراقبالبختتبریزخندهسلطانشوقصنمصوفیعشقمستمعشوقهشیار


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید