غزل شماره ۱۵۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات
مشاهده برنامه «دیوان شمس» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
شمع دیدم گرد او پروانه‌ها چون جمع‌ها
شمع كی دیدم كه گردد گرد نورش شمع‌ها
شمع را چون برفروزی اشك ریزد بر رخان
او چو بفروزد رخ عاشق بریزد دمع‌ها
چون شكر گفتار آغازد ببینی ذره‌ها
از برای استماعش واگشاده سمع‌ها
ناامیدانی كه از ایام‌ها بفسرده‌اند
گرمی جانش برانگیزد ز جانشان طمع‌ها
گر نه لطف او بدی بودی ز جان‌های غیور
مر مرا از ذكر نام شكرینش منع‌ها
شمس دین صدر خداوند خداوندان به حق
كز جمال جان او بازیب و فر شد صنع‌ها
چون بر آن آمد كه مر جسمانیان را رو دهد
جان صدیقان گریبان را درید از شنع‌ها
تخم امیدی كه كشتم از پی آن آفتاب
یك نظر بادا از او بر ما برای ینع‌ها
سایه جسم لطیفش جان ما را جان‌هاست
یا رب آن سایه به ما واده برای طبع‌ها

امیدخداسایهشمععاشقلطف


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید