شماره ٢٧٧: دم سرد بسته به پيش خود چقدر دماغ فسرده يخ

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
دم سرد بسته به پيش خود چقدر دماغ فسرده يخ
که بگرمى ئى نشد آشنا سر واعظ از زدن زنخ
شده خلقى آينه دار دين بغرور فطرت عيب بين
سرو برگ ديده وريست اين که زخال ميشمرند زخ
بستلى دل بيصفا نبرى زموعظه ماجرا
که زآب سيل گزک دودبسر جراحت پر و سخ
چه سبب شد آينه طلب که دميد اين همه تاب و تب
که پر است از طرب و تعب سر مور تا بپر ملخ
زفسون عالم عنکبوت املت کشيده بدام و بس
نفسى دو خيمه ناز زن بطناب پوچ گسسته نخ
زقضا چه مژده شنيده ئى که سرت بفتنه کشيده ئى
به جنون اگر نه تنيده ئى رگ گردن تو که کرده شخ
بکمند کلفت پيش و پس نه طپى چو (بيدل) بيخبر
تو مقيد نفسى و بس دگرت چه دام و کجاست فخ



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید