شماره ٢٦٦: انجم چو تکمه ريخت زبند نقاب صبح

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
انجم چو تکمه ريخت زبند نقاب صبح
چندين خمار رنگ شکست از شراب صبح
از زخم ما و لمعه تيغ تو ديدنى است
خميازه کارى لب مخمور و آب صبح
غير از خيال تيغ تو گردن بجيب دوخت
بيمغز را چو کوه گرانست خواب صبح
از چاک دل رهى بخيال تو برده ايم
جز آفتاب چهره ندارد نقاب صبح
از چشم نوخطان بحيا ميدمد نگاه
گرمى نجوشد آنقدر از آفتاب صبح
جمعيت حواس به پيرى طمع مدار
شيرازه نفس چکند با کتاب صبح
رفتيم و هيچ جا نرسيديم واى عمر
گم شد بشبنم عرق آخر شتاب صبح
چون سايه ام سياهى دل داغ کرده است
شبها گذشت و من نگشودم نقاب صبح
هستيست بار خاطر از خويش رفتنم
صد کوه بسته ام زنفس در رکاب صبح
بيداريم بخواب دگر ناز ميکند
پاشيده اند بر رخ شمعم گلاب صبح
در عرض هستيم عرق شرم خون گريست
شبنم ترى کشيد زموج سراب صبح
(بيدل) زسير گلشن امکان گذشته ايم
يک خنده بيش نيست گل انتخاب صبح



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید