شماره ٢٦١: عمريست که در حسرت آن لعل گهر موج

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
عمريست که در حسرت آن لعل گهر موج
دل ميزندم بر مژه از خون جگر موج
گر شوخى زلفت فگند سايه بدريا
از آب روان دسته کند سنبل تر موج
در حسرت آن طره شبگون عجبى نيست
کز چاک دلى شانه زند فيض سحر موج
آنجا که کند جلوه ات ايجاد تحير
در جوهر آئينه زند سعى نظر موج
مشکل که برد ره بدلت ناله عاشق
در طبع گهر ريشه دواند چقدر موج
بى مطلبى آئينه آرام نفسهاست
دارد زصفا جامه احرام گهر موج
مطرب نفست زمزمه لعل که دارد
در ناله نى ميزند امر و زشکر موج
وحشت مده ازدست بافسانه راحت
زين بحر کسى صرفه نبرده است مگر موج
آفت هوس غيرى و غافل که درين بحر
بر زورق آسايش خويش است خطر موج
از خلوت دل شوخى اوهام برون نيست
در بحر شکست است پر و بال سفر موج
فرياد که جز حسرت ازين ورطه نبرديم
تا چند زند دامن دريا بکمر موج
(بيدل) کرم از طينت ممسک نتوان خواست
چون بحر بساحل نتراود زگهر موج



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید