شماره ٢٥٨: جان هيچ و جسد هيچ و نفس هيچ و بقا هيچ

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
جان هيچ و جسد هيچ و نفس هيچ و بقا هيچ
اى هستى تو ننگ عدم تا بکجا هيچ
ديدى عدم هستى و چيدى الم دهر
با اين همه عبرت ندميد از تو حيا هيچ
مستقبل اوهام چه مقدار جنون داشت
رفتيم و نکرديم نگاهى بقفا هيچ
آئينه امکان هوس آباد خيال است
تمثال جنون گر نکند زنگ و صفا هيچ
زنهار حذر کن زفسونکارى اقبال
جز بستن دستت نگشايد زحنا هيچ
خلقيست نمودار درين عرصه موهوم
مردى و زنى باخته چون خواجه سرا هيچ
بر زله اين مايده هر چند تنيديم
جزحرص نچيديم چو کشکول گدا هيچ
تا چند کند چاره عريانى ما را
گردون که ندارد بجز اين کهنه ردا هيچ
منزل عدم و جاده نفس ما همه رهرو
رنج عبثى ميکشد اين قافله با هيچ
(بيدل) اگر اينست سرو برگ کمالت
تحقيق معانى غلط و فکر رسا هيچ



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید