شماره ٢٣١: هستى چو سحر عهد بپرواز فنا بست

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
هستى چو سحر عهد بپرواز فنا بست
بايد همه را زين دو نفس دل بهوابست
در گلشن ما مغتنم شوق هوائيست
اى غنچه درينجا نتوان بند قبا بست
يک مصرع نظاره بشوخى نرسانديم
يارب عرق شرم که مضمون حيا بست
تحقيق زما راست نيايد چه توان کرد
پرواز بلندى بتحير پر ما بست
از وهم تعلق چه خيال است رهائى
در پاى من اين گرد زمينگير حنا بست
بى کشمکشى نيست چه دنيا و چه عقبى
آه از دل آزاد که خود را بچها بست
بر خويش مچين گر سر موئيست رعونت
اين داعيه چون آبله سرها ته پا بست
گر نيست هوس محرم اميد اجابت
انصاف کرم بهر چه دستت بدعا بست
کم نيست دوروزى که بخود ساخته باشى
دل قابل آن نيست که بايد همه جا بست
فقرم به بساطيکه کند منع فضولى
نتوان بتصنع پر تصوير هما بست
دل بر که برد شکوه زبيداد ضعيفى
بر چينى ما سايه مو راه صدا بست
(بدل) نتوان بردنم از خط جبينم
نقاش عرق ريز حيا نقش مرا بست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید