شماره ٢١٨: وهم هستى هيچکس را از طپيدن وانداشت

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
وهم هستى هيچکس را از طپيدن وانداشت
مهر بال و پرهمان جز بيضه عنقا نداشت
عالمى زين بزم عبرت مفلس و مايوس رفت
کس نشد آگه که چيزى داشت با خود يا نداشت
بيکسى زحمت پرست منت احباب نيست
ياد اياميکه که کس ياد از غبار ما نداشت
هر چه پيش آمد همان روبر قفا کرديم سير
يکقلم دى داشتيم امروز ما فردا نداشت
دعوى صاحبدلى از هرزه گويان باطلست
تا نفس بى ضبط ميزد شيشه گر مينا نداشت
مشق هموارى درين مکتب دليل خامشيست
تا درشتى است سنگ سرمه جز غوغا نداشت
حرص هر سوره برد برسيم و زر دارد نظر
زاهد از فردوس هم مطلوب جز دنيا نداشت
قانعان سيراب تسکين از زلال ديگراند
آب شيرينى که گوهر دارد از دريا نداشت
تا ز تمکين نگذرند آداب دانان وفا
شمع محفل در سر آتش داشت زير پا نداشت
تا بيابان مرگ نوميدى نبايد زيستن
هر کجا رفتيم ما را بيکسى تنها نداشت
دوريم زان آستان ديوانه کرد اما چه سود
آنقدر خاکى که افشانم بسر صحرا نداشت
چون نفس (بيدل) نفسها در تردد سوختم
گوشه دل جاى راحت بود اما جا نداشت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید