شماره ١٩٨: نقاش ازل تا کمر مو کمران بست

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
نقاش ازل تا کمر مو کمران بست
تصوير ميانت بهمان موى ميان بست
از غيرت ناز است که آن حسن جهانتاب
واکرد نقاب از رخ و بر چشم جهان بست
شهرت طلبان غره اقبال مباشيد
سرهاست درينجا که بلندى بسنان بست
سامان کمال آنهمه بر خويش مچينيد
انبوهى هر جنس که ديديم دکان بست
منسوب کجان معتمد امن نشايد
زان تير بينديش که خود را بکمان بست
ترک طلب روزى از آدم چه خيال است
گندم نتوانست لب از حسرت نان بست
مرديم و زتشويش تعلق نگسستيم
آدم بيچاره که افسار خران بست
چون سبحه جهانى بنفس کلفت دل چيد
هر جا گرهى بود برين رشته ميان بست
هر موج درين بحر هوسگاه حبابيست
زينسان همه کس دل بجهان گذران بست
کس محرم فرياد نفس سوختگان نيست
شمع از چه درين بزم بهر عضو زبان بست
عمريست زهر کوچه بلند است غبارم
بيداد نگاه که برين سرمه فغان بست
(بيدل) همه تن عبرتم از کلفت هستى
جز چشم زتصوير غبارم نتوان بست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید