شماره ١٩٤: نشه هستى بدور جام پيرى نارساست

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
نشه هستى بدور جام پيرى نارساست
قامت خم گشته خط ساغر بزم فناست
اهل معنى در هجوم اشک عشرت چيده اند
صبح را در موج شبنم خنده دندان نماست
عافيت خواهى وداع آرزوى جاه کن
شمع اين بزم از کلاه خود بکام اژدهاست
کر زاسرار آگهى کم نيست نقصان از کمال
چون خط پرکار خواندى ابتدايت انتهاست
بعد مردن هم نيم بى حلقه زنجير عشق
هر کف خاکم بدام گردبادى مبتلاست
موى پيرى ميکشد ما را بطوف نيستى
شعله سان خاکستر ما جامه احرام ماست
سينه صافانرا هنر نبود مگر اسباب فقر
جوهر اندر خانه آئينه نقش بورياست
گر زدامن پاکشيدى دست از آسايش بدار
چون سخن از لب قدم بيرون نهد جزو هواست
دستگاه از سجده حق مانع دل ميشور
دانه را گردن کشى سرمايه نشو نماست
دوزخ نقد است دور از وصل جانان زيستن
بيتو صبحم شام مرگ و شام من روز جزاست
شوق ميبالد خيال ماحصل منظور نيست
جستجو بى مقصد است و گفتگويى مدعاست
در عدم هم کم نخواهد گشت (بيدل) وحشتم
شعله خاکستر اگر شد بال پروازش رساست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید