شماره ١٧٦: ما و من گم گشت هر گه خواب شد همبسترت

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
ما و من گم گشت هر گه خواب شد همبسترت
بيضه عنقاست سر در زير بالين پرت
اوج همت تا نفس باقيست پستى مى کشد
بگذرى زين نردبانها تا رسى به منظرت
اى حباب ازصفر اوهام اينقدر باليده ئى
يکنفس ديگر بيفزا گر نيايد باورت
آتش اين کاروان در هيچ حال آسوده نيست
بعد مردن نيز پروازيست در خاکسترات
کاش ازين هستى صداى الرحيلى بشنوى
ميکشد هر صبح چندين پنبه از گوش کرت
اى مى ميناى عشرت از تکلف پرمنال
ريختى در خاک اگر لبريز کردى ساغرت
زين دبستان معنى جمعيتت روشن نشد
چون سحر از بس پريشان بود خط مسطرت
سر بزانو دوختن آنگه خيال محرمى
بيگمان اين حلقه افگنده است بيرون درت
همچو شمعت فرصت هستى بلاگردان بس است
رنگها دارى که ميگردد همان گرد سرت
تابکى بندى وبال خود بدوش ديگران
آب به آئينه از شرم کف روشنگرت
خواه بر گردون قدم زن خواه رو زير زمين
جز همين ويرانه نتوان يافت جاى ديگرت
بى رگ گردن مدان در امتحان آباد عشق
تا نچربد رشته در سوزن بجسم لاغرت
از حلاوتگاه کنج فقر اگر آگه شوى
بوريا خواهد نيستان شد بذوق شکرت
آبرو افزود تا جستى کنار از طور خلق
ننگ دريا در گره بست اعتبار گوهرت
آمد و رفت نفس (بيدل) قيامت داشته است
پشت و روى يکورق کردند چندين دفترت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید