شماره ٩٣: شوخ بيباکى که رنگ عيش هر کاشانه ريخت

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
شوخ بيباکى که رنگ عيش هر کاشانه ريخت
خواست شمعى بر فروزد آتشم در خانه ريخت
فيض معنى در خور تعليم هر بيمغز نيست
نشه را چون باده نتوان در دل پيمانه ريخت
شد نفس از کار اما عقده دل وا نشد
اين کليد از پيچ و تاب قفل ما دندانه ريخت
ايخوش آن رندى که در خاک خرابات فنا
رنگ آسايش چو اشک از لغزش مستانه ريخت
اولين جوش بهار عشق ميباشد هوس
بى خس و خاشاک نتوان رنگ آتشخانه ريخت
شب خيال پرتو حسن تو زد بر انجمن
شمع چندان آب شد کز ديده پروانه ريخت
وحشتى کرديم و جستيم از طلسم اعتبار
پرفشانى گرد ما بيرون اين ويرانه ريخت
گريه بلبل پى تسخير گل بيهوده است
بهر صيد طايران رنگ نتوان دانه ريخت
باده دردى که ناموس دو عالم نشه بود
شوخ چشميهاى اشک از بازى طفلانه ريخت
سر بصحرا داده نيرنگ سوداى توام
ميتوان از مشت خاک عالم ديوانه ريخت
گرد ناز از دامن گيسو يار افشانده ام
از گداز من توان آبى بدست شانه ريخت
از دلم برداشت (بيدل) ناله مهر خامشى
اضطراب ريشه آب خلوت اين دانه ريخت
شوخى انداز جرأتها ضعيفان را بلاست
جنبش خويش از براى اشک سيلاب فناست
آخر از سرو تو شور قمرى ما شد بلند
جلوه بالابلندان خاکساران را عصاست
اينقدر کز بيکسى ممنون احسان غميم
بر سر ما خاک اگر دستى کشد بال هماست
عرض حال بيدلان را گفتگو در کار نيست
گردش چشم تحير هم اداى مدعاست
وصل ميخواهى وداع شوخى نظاره کن
جلوه اينجا محو آغوش نگاه نارساست
بى ادب نتوان بروى نازنينان تاختن
پاى خط عنبرينش سربدامان حياست
اعتبار ما زرنگ چهره ما روشن است
سرخ رو بودن ببزم گلرخان کار حناست
از ورق گردانى وضع جهان غافل مباش
صبح و شام اين گلستان انقلاب رنگهاست
وهم هستى را رواج از سادگيهاى دلست
عکس را آئينه عشرتخانه نشو و نماست
بهره ئى از ساز درد بينوائى برده ام
چون صداى نى شکست استخوانم خوشنواست
در ضعيفى گر همه عجز است نتوان پيش برد
چون مژه دست دعاى ناتوانان بر قفاست
(بيدل) امشب نيست دست آهم از افغان تهى
روزگارى شد که اين تار از ضعيفى بى صداست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید