شماره ٩٠: شب هجوم جلوه او در خيالم جا گرفت

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
شب هجوم جلوه او در خيالم جا گرفت
آنقدر باليد دل کائينه در صحرا گرفت
از دل روشن ملايم طينتى را چاره نيست
پنبه خود را کى تواند از سر مينا گرفت
سعى گردون از زمين مشکل که بردارد مرا
قطره را از دست خاک تشنه نتوان واگرفت
در گلستانيکه بلبل بود هر برگ گلشن
پيکرم را خامشى چون غنچه سر تا پا گرفت
سخت نايابست مطلب ورنه کوشش کم نبود
احتياج از نااميدى رنگ استغنا گرفت
تا کى از انديشه تمکين گرانجان زيستن
قطره ما را چو گوهر دل درين دريا گرفت
گربلند افتد چو گردون نشه وارستگى
ميتوان دامان همت از سر دنيا گرفت
در رياض دهر ما را سبز کرد آزادگى
بى بريها اينقدر چون سر دست ما گرفت
زين همه اسباب نوميدى چه بر گيرد کسى
آنچه مى بايد گرفتن دست ناگيرا گرفت
عقده ئى از کار ما نگشود سعى نارسا
ناخن تدبير ما آخر دل ما را گرفت
چشم بند و زور بر دل کن که در آفاق نيست
آنقدر اوجيکه يک مژگان توان بالا گرفت
تا شود (بيدل) بنامت سکه آسودگى
خاکسارى در نگين بايد چو نقش پا گرفت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید