شماره ٨١: سوخت دل در محفل تسليم و از جا برنخاست

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
سوخت دل در محفل تسليم و از جا برنخاست
شمع را آتش زسربرخاست از پا برنخاست
در تماشاگاه عبرت پر ضعيف افتاده ايم
بى عصا هر چند مژگان بود از ما برنخاست
ميرود خلق از خود و برجاست آثار قدم
عالمى عنقا شد و گردى زعنقا برنخاست
تا بقصر کبريا چندين فلک طى کردنست
نردبانى چند بيش آنجا مسيحا برنخاست
آسمان هم اعتبارى دارد از آزادگى
گر کسى برخاست از دنيا زدنيا برنخاست
بيدماغى ديگر است و عرض همتها دگر
از جهان زينسان که دل برخاست گويا برنخاست
پا بسنگ و دعوى پرواز ننگ آگهيست
نام هرگز جز در افواه از نگينها برنخاست
ما و من از صاف طبعان انفعال فطرت است
تا فرو ناورد سر قلقل زمينا برنخاست
تهمت وضع غرور از ناتوانى ميکشيم
ناله تعظيم غم دل بود از ما برنخاست
دامن دل از غبار آه چين پيدا نکرد
از تلاش گردبادى چند صحرا برنخاست
(بيدل) از نشو و نماى ما کسى آگاه نيست
آبله زير قدم فرسوده شد پابرنخاست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید