شماره ٥٥: زهى مخمورى عالم گلى از حسرت جامت

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
زهى مخمورى عالم گلى از حسرت جامت
زبانها تا نگين ساغر کش خميازه نامت
که ميداند حريف ساغر وصلت که خواهد شد
که ما پيمانه پر کرديم از سر جوش پيغامت
بطوفان خانه خورشيد ظلمت ره نمى يابد
زهستى تا گسستن نيست نتوان بست احرامت
کنون کز پرده رنگم بچندين جلوه عريانى
چه مقدار آن قباى ناز تنگ آمد براندامت
بچشم کم که مى بيند سيه روزان الفت را
بصد خورشيد مينازد سحرپرورده شامت
نگه را خانه چشم است زنجير گرفتارى
نمى باشد برون پرواز ما از حلقه دامت
گلاب از موج تلخى در کنار ناز مى غلطد
سخن را زيب ديگر ميدهد انداز دشنامت
بطوفان بهار نوخطيها غوطه زد آخر
جهان از سايه سرو تو تا پشت لب بامت
بفکر چاره سوداى ما با رب که پردازد
دو عالم يک جنون زارست از شور دوبادامت
نه از کيفيت آگاهى است اين وعظت اى زاهد
همان تعليم بيمغزيست فرياد لب جامت
نفس را دام راحت خلوت آئينه ميباشد
نگردى غافل از دل ايکه مطلوبست آرامت
مزاج هرزه تازت آنقدر وحشيست اى غافل
که از وحشت رمى گر خود همان وحشت کند رامت
خزانى کرد چرخ پخته کار اجزاى رنگت را
هنوز اميد سرسبزيست در انديشه خامت
چه مى پيچى زروى جهل بر طول امل (بيدل)
که موهوم است چون تار نظر آغاز و انجامت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید