شماره ٤١: زفقر تا به شهادت شد آشنا انگشت

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
زفقر تا به شهادت شد آشنا انگشت
بلند کرد نيستان بوريا انگشت
دميکه سجده بخاک درت اشارت کرد
چو آفتاب دميد از جبين ما انگشت
بعرض حاجت ما نيست عجز بى زنهار
زدست پيش فتاده است در دعا انگشت
خطاست منکر اقبال کهتران بودن
تو غافلى و دخيل است جابجا انگشت
اگر مزاج بزرگان تفقدى ميداشت
چرا کناره گرفتى زدست و پا انگشت
موافقت اگر آئين همدمى ميبود
زدستها ندميدى جدا جدا انگشت
برنگ شمع درين معبد خيال گداز
هزار سبحه بسيلاب رفت با انگشت
ز وضع قامت خم پاس زخم دل داريد
حذر خوشست ازين ناخن آزما انگشت
حضور عالم بيکار نيز شغلى داشت
نبرد لذت سرخارى از حنا انگشت
درين بساط بصد گوشمال موت و حيات
نديد هيچکس از پنجه قضا انگشت
همين طپانچه و مشتى است نقد غيرت مرد
عمود گير گر افتاد نارسا انگشت
تلاش روزى ما بسکه غالب افتاده است
بزينهار برآورده آسيا انگشت
بلندى مژه آنرا که هر چه پيش آرد
پى قبول گذارد بديدها انگشت
محال بود براسباب پازدن (بيدل)
به پشت دست نزد ناخن از حيا انگشت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید