شماره ٤٠: زغصه چاره ندارد دلى که آگاه است

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
زغصه چاره ندارد دلى که آگاه است
فروغ گوهر بينش چو شمع جانکاه است
کجا بريم زراهت شکسته بالى عجز
زخويش نيز اگر رفته ايم افواه است
ثبات رنگ نکردم ذخيره اوهام
چو غنچه در گر هم گرد وحشت آه است
قسم بطاق بلند کمان بيدادت
که چون نفس بدلم ناوک تراراه است
بهستى تو اميد است نيستيها را
که گفته اند اگرهيچ نيست الله است
ز رنگ زرد بسامان سوختن علميم
چراغ شعله ما را فتيله کاه است
چگونه عمر اقامت کند براه نفس
گره نمى خورد اين رشته بسکه کوتاه است
فريب ساغر هستى مخور که چون گرداب
بجيب خويش اگر سر فرو برى چاه است
بغير ضبط نفس استقامت کو
مرا که شمع صفت مغز استخوان آه است
بعالميکه تو باشى کجاست هستى ما
کتان غبار خيال قلمرو ماه است
بنااميدى ما رحمى اى دليل اميد
که هيچ جا نرسيديم و روز بيگاه است
چسان بدوش اجابت رسانمش (بيدل)
که از ضعيفى من دست ناله کوتاه است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید