شماره ٣١: زاهد که بادش آفت ايمان شکست و ريخت

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
زاهد که بادش آفت ايمان شکست و ريخت
تا شيشه بشکند دل مستان شکست و ريخت
شب باسواد زلف تو زد لاف همسرى
صبحش بسنگ تفرقه دندان شکست و ريخت
بر ديده سپهر نشاند ابروى هلال
نعل سمند او که بجولان شکست و ريخت
آن خار خار جلوه که مائيم و حسرتش
در چشم آرزو همه مژگان شکست و ريخت
اشکى که در خيال تو از ديده ريختم
صد گوهر آبگينه عمان شکست و ريخت
عيش زمانه از اثر گفتگو گداخت
رنگ بهار ناله مرغان شکست و ريخت
تا کى بسعى اشک توان جمع ساختن
گرد مرا که سخت پريشان شکست و ريخت
بر سنگ ميزد آينه ام شيشه خيال
ديدم که رنگ چهره امکان شکست و ريخت
سامان روزى از عرق سعى مشکل است
يعنى در آبرو نتوان نان شکست و ريخت
اشکم بدوش هر مژه صد چاک بست و رفت
اين تکمه يارب از چه گريبان شکست و ريخت
مانند نقش پا بگل عجز خفته ايم
بر ما هزار آبله باران شکست و ريخت
(بيدل) بکار رفع خمارى نيامديم
ميناى ما همان عرق افشان شکست و ريخت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید