شماره ١٦: ديده ئى را که بنظاره دل محرم نيست

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
ديده ئى را که بنظاره دل محرم نيست
مژه بر هم زدن از دست تأسف کم نيست
موج در آب گهر آئينه همواريست
دل اگر جمع شود کار هوس درهم نيست
حسن را بى عرق شرم طراوت نبود
گل کاغذ به ازان گل که برو شبنم نيست
درد معشوق فزونتز زغم عشاق است
چاک چون سينه گندم بدل آدم نيست
موى ژوليده مدان جوهر تجريد جنون
که سرافرازى قدر علم از پرچم نيست
همچو ابر آينه دار عرق شرم توايم
خاک ما گر همه بر باد رود بى نم نيست
غيرتت پرده غفلت بدل و ديده گماشت
تا تو پيدا نشوى آينه در عالم نيست
طوطيت هيچ ره آينه دل نشگافت
تا بدانى که ترا جز تو کسى همدم نيست
اى جنون داغ شو از کلفت عريانى من
دامنش داده ام از دست و گريبان هم نيست
هستى عاريتم سجده به پيشانى بست
دوش هر کس بته بار رود بى خم نيست
باعث وحشت جسم است نفسها (بيدل)
خاک تا همنفس باد بود بى رم نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید