شماره ١٠: دوش از نظر خيال تو دامن کشان گذشت

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
دوش از نظر خيال تو دامن کشان گذشت
اشک آنقدر دويد زپى کز فغان گذشت
تا پر فشانده ايم زخود هم گذشته ايم
دنيا غم تو نيست که نتوان ازان گذشت
دارد غبار قافله نااميديم
از پا نشستنى که زعالم توان گذشت
برق و شرار محمل فرصت نميکشد
عمرى نداشتم که بگويم چسان گذشت
تا غنچه دم زند زشگفتن بهار رفت
تا ناله گل کند زجرس کاروان گذشت
بيرون نتاخته است ازين عرصه هيچکس
واماندنى است اينگه تو گوئى فلان گذشت
اى معنى آب شو که زننگ شعور خلق
انصاف نيز آب شد و از جهان گذشت
يک نقطه پل زآبله پا کفايت است
زين بحر همچو موج گهر ميتوان گذشت
گر بگذرى زکشمکش چرخ واصلى
محو نشانه است چو تير از کمان گذشت
واماندگى زعافتيم بى نياز کرد
بال آنقدر شکست که از آشيان گذشت
طى شد بساط عمر بپاى شکست رنگ
بر شمع يک بهار گل زعفران گذشت
دلدار رفت و من بوداعى نسوختم
يارب چه برق بر من آتش بجان گذشت
تمکين کجا بسعى خرامت رضا دهد
کم نيست اينکه نام توام بر زبان گذشت
(بيدل) چه مشکل است زدنيا گذشتنم
يک ناله داشتم که زهفت آسمان گذشت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید