شماره ٩: دوستان ظلمى بحال نامرادم رفته است

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش سوم

افزودن به مورد علاقه ها
دوستان ظلمى بحال نامرادم رفته است
داشتم چيزى و من بودم زيادم رفته است
بى نفس در ملک عبرت زندگانى ميکنم
خاک بر جا مانده است امروز و بادم رفته است
قفل وسواس است چشم من درين عبرت سرا
همچو مژگان عمر دربست و گشادم رفته است
سير گل نذر جنون بيدماغى کرده ام
پيش پيش رنگ و بوها اعتمادم رفته است
اينقدر يارب نفس را با که عزم سرکشيست
فرصت کار تأمل در جهادم رفته است
با همه بيکارى از سر خارى ابرام حرص
چون قلم ناخن زانگشت زيادم رفته است
معنى ايجاد چون ماه نوم مجهول ماند
بسکه ديدم کهنگى از خط سوادم رفته است
تاسواد انتخاب معنيم بيشک شود
مغز چندين نقطه در تدبير صادم رفته است
نقش پاى عافيت چون شمع پيدا ميکنم
در پى اين داغ اشک شعله زادم رفته است
کسى خريدار دل آگه درين بازار نيست
آه از عمرى که در ننگ کسادم رفته است
بر خيال خلد (بيدل) زاهدان را نازهاست
ليک ازين غافل کزين ويرانه آدم رفته است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید