قصیده شماره ۳۰

غزلستان :: پروین اعتصامی :: قصیده ها
مشاهده برنامه «پروین اعتصامی» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
بد منشانند زير گنبد گردان
از بدشان چهر جان پاک بگردان
پاى بسى را شکسته اند به نيرنگ
دست بسى را ببسته اند به دستان
تا خر لنگى فتاده است ز سستى
توسن خود را دوانده اند بميدان
جز بدو نيک تو، چرخ مى ننويسد
نيک و بد خويش را تو باش نگهبان
گر ستم از بهر خويش مى نپسندى
عادت کژدم مگير و پيشه ثعبان
چندکنى همچو گرگ، حمله بمردم
چند دريشان همى بناخن و دندان
دامن خلق خداى را چو بسوزى
آتشت افتد به آستين و به دامان
هر چه دهى دهر را، همان دهدت باز
خواسته بد نميخرند جز ارزان
خواهى اگر راه راست: راه نکوئى
خواهى اگر شمع راه: دانش و عرفان
کارگران طعنه ميزنند به کاهل
اهل هنر خنده ميکنند به نادان
از خم صباغ روزگار برآيد
هر نفسى صد هزار جامه الوان
غارت عمر تو ميکنند به گشتن
دى مه و ارديبهشت و آذر و آبان
جز بفنا چهر جان نبيني، ازيراک
جان تو زندانيست و جسم تو زندان
عالمى و بهره ايت نيست ز دانش
رهروى و توشه ايت نيست در انبان
تيه خيالت به مقصدى نرساند
راهروان راه برده اند به پايان
کشتى اخلاص ما نداشت شراعى
ور نه بدريا نه موج بود و نه طوفان
کعبه نيکى است دل، ببين که براهش
جز طمع و حرص چيست خار مغيلان
بندگى خود مکن که خويش پرستى
کرده بسى پاکدل فريشته، شيطان
تا تو شدى خرد، آز يافت بزرگى
تا تو شدى ديو، ديو گشت سليمان
راهنمائى چه سود در ره باطل
ديبه چينى چه سود در تن بيجان
نفس تو زنگى شد و سپيد نگردد
صد ره اگر شوئيش بچشمه حيوان
راستى از وى مجوى زانکه نرويد
هيچگه از شوره زار لاله و ريحان
بار لئيمان مکش ز بهر جوى زر
خدمت دونان مکن براى يکى نان
گنج حقيقت بجوى و پيله ورى کن
اهل هنر باش و پوش جامه خلقان
روز سعادت ز شب چگونه شناسد
آنکه ز خورشيد شد چو شبپره پنهان
دور شو از رنگ و بوى بيهده، پروين
از در معنى دراي، نز در عنوان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید