در معارج ارواح و ابدان و عذاب ايشان

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
ورندارد ز دين و دانش بهر
از تنش جان جدا کنند به قهر
در جهان جاى او حجيم بود
آبش از جرعه حميم بود
تنگ ماند برو جهان فراخ
رخ فرا ميکند به هر سوراخ
گرد او دودهاى ظلمانى
از مزاجات جهل و نادانى
او در آن دودهاى آتش ريز
ميرود چشم بسته، افتان خيز
عور ماند، که پرده در بودست
خوار ماند، که عشوه گر بودست
گه رود با روان غمناکان
گه درآيد به گور ناپاکان
به هوا بر شود، بسوزندش
بر زمين بگذرد، بدوزندش
کور و در دست او عصايى نه
عور و بر دوش او کسايى نه
تن او قوت مار و طعمه مور
او همى بين و ميگذر از دور
نه ز پس راه يابد و نه ز پيش
نه به بيگانه در رسد، نه به خويش
رخ به راه آورد، قفاش زنند
باز گردد، به صد جفاش زنند
نه گريزندگيش را پايى
نه ستيزندگيش را رايى
جان او در تموز و يخ بندان
زنده، ليکن فتاده در زندان
دل او بى ضيا و نور و فروغ
گوش او بر گزاف و فحش و دروغ
ظلمت ظلم بر وى اندوده
چرک بر چرک و دوده بر دوده
تهمت و جهل و حسرت و خوارى
فرقت و گمرهى و بى يارى
کرده پهناى خاک تنگ برو
چرخ باريده شوک و سنگ برو
جانش از نور علم عارى و عور
تن ز ظلمت بمانده در گل گور
زان و حل قوت گذشتن نه
به عمل راه باز گشتن نه
گرد بر گرد او ز مظلمه ها
برقهاى جهنده از دمه ها
صحبتش با بدان و نيکى نه
سر او پر خمار و سيکى نه
کارش از دست رفته، سر در پيش
ديده احوال خويش و رفته ز خويش
چون در آيد سرش ز غفلت نوم
بشناسد که : «ليس ظلم اليوم »
دوزخ نقد مفسدان اينست
نسيه خور صد هزار چندينست
اين چنين مرگ مرگ عام بود
وينچنين مرده ناتمام بود
روح ازين گنبدش بدر نشود
بلکه زين چاه بر زبر نشود
روى تحقيق ازو نهان گردد
آرزومند اين جهان گردد
هر به يک چند در لباس خيال
اندر آيد به خواب اهل و عيال
بنمايد به عجز صورت خويش
عرضه دارد همى ضرورت خويش
تا بدانند جنس رازش را
معنى حاجت و نيازش را
دو سه نانش به زور بفرستند
يا چراغى به گور بفرستند
بعد ازو گر يکى ز صد بدهند
صدقات آن بود که خود بدهند
هرچه بيش از کفاف دارى تو
ندهي، بر گزاف دارى تو
پيش از آن کت اجل کند در خواب
خويشتن را به زندگى درياب
تا نبايد بلابه و زارى
مال خود خواستن بدين خوارى
حق ايزد نداده اى به خوشى
تا مکافات آن چنين بکشى
از تو کرد او به صد زبان خواهش
تو ندادى به گوش خود راهش
اهل حاجت که دارى از چپ و راست
لب ايشان بدان زبان گوياست
حق و ادرار خويش ميطلبند
نه ز انصاف بيش ميطلبند
شکر انعام او به دانش کن
نظرى هم به بندگانش کن
آنچه بينى که دون و بدکارند
بر ايزد نه روزيى دارند؟
گر چنينش خوري، رسى به صواب
ور نه بعد از تو خود خورند اصحاب
بتو پيش از تو گر زرى دادند
دان که از بهر ديگرى دادند
گر تو داديش يافتى جنت
ور نه او خود ربود بى منت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید