در صفت بهشت و مراتب آن

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
چون بميرى ازين جواهر خمس
عقل و نفست نپايد اندر رمس
در اين نه مقوله بسته شود
دل ازين چار قيد رسته شود
برهى از سه بعد و از شش حد
اوحدى وش رخ آورى به احد
اين تخيل نماند و احساس
وين تکاپوى منهيان حواس
ديده روح بى سبل گردد
مشکل نفس جمله حل گردد
هرچه خواهى ميسرت باشد
وآنچه جويى برابرت باشد
در جهانى رسى سراسر جان
وندرو کاردار عقل و روان
لبشان بى زبان سخن پيوند
چهره بى عشوه شاهد و دلبند
همه يکرنگ و هيچ رنگى نه
همه صلح و هراس جنگى نه
جامها پر ز شهد و شير وشراب
باغها پردرخت و ميوه و آب
باغ مينو گشاده در درهم
شاخ مينا کشيده سر در هم
شربت آينده نزد رنجوران
ميوه ريزنده بر سر دوران
هرچه جان کشته پيش دل رسته
چشم جان ديده هرچه دل جسته
دور نزديک و سخت نرم شده
زشت زيبا و سرد گرم شده
همه از مردن و هلاک ايمن
دل و جانها ز ترس و باک ايمن
نه ز اندوه رخ بريزد رنگ
نه ز انبوه خانه گردد تنگ
فارغ از رنج ناملايم و ضد
ايمن از ازدحام دشمن وند
بر سر دوشها تراز بقا
در کف هوشها جواز لقا
بر بساط بقا چو دلبندان
وز نشاط لقا چو گل خندان
باغهايى به دست خود کشته
بر زمينى ز عنبر آغشته
گه شراب بقا چشانندش
گه به باع لقا کشانندش
گه کند در جمال حور نظر
گه ز کوثر کنندش آبشخور
ملکش در نوازش آرد و ناز
ميکند در جهان جان پرواز
حلم او انگبين ناب شود
علم گه شير و گه شراب شود
حله پوشد، که سترپوشى کرد
باده نوشد، که خشم نوشى کرد
پيشش آرند ميوه هاى بهشت
از درخت عمل که اينجا کشت
تير انصاف در کمان آرند
جان به شکرانه در ميان آرند
رنج بينان به راحتى برسند
ره نشينان به ساحتى برسند
چون شوى دور ازين سراى هوس
با تو همراه علم باشد بس
عملت ميبرد علم در پيش
علم خود را جدا مدار از خويش
گر طلب ميکنى بهشت بقا
نزنى جز در بهشت لقا
در بهشت خدا علف نبود
هرچه خواهد شدن تلف نبود
وآنچه از خوردنيست نام او را
گرچه باشد، مشو غلام او را
باده او رحيق مختومست
ختمش از مشک او نه از مومست
شير علمست و باده معرفتش
شهد شيرين تعقل صفتش
در زمين شير و انگبين گويى
چون روى بر فلک همين گويى
تو کزين گونه غره باشى و غرق
ز آسمان تا زمين برتوچه فرق؟
رو به ديدار روح دل خوش کن
گندم و ميوه را برآتش کن
در بهشتى که سفره نانست
پى منه، کان بهشت دونانست
گرتو از بهر باغ در کارى
در ده اين باغ ها بسى دارى
بى عمل در بهشت رفت آدم
آدمى بى عمل درآيد هم
باغ ديدار جوى و آب لقا
باغ انگور و ميوه را چه بقا؟
ميزبان را چو با تو ميل بود
خوردن ميوه خود طفيل بود
جاى خود در بهشت باقى کن
رخ در آن بزمگاه ساقى کن
دست جز بر در قبول مکش
داس در گندم فضول مکش
آدمت را که خواب جهل بود
امر« لاتقرابا» ش سهل نمود
گر بدان نکته دست رد نزدى
در ره «اهبطو» ش حد نزدى
چه دهى دل بدين شمامه شوم؟
دست کش سوى ميوه معلوم
کار حوا بجز هوا نبود
ز آدم اين بيخودى روا نبود
آن بهشتى که اندرو علفست
لايق مدخلان ناخلفست
اندر آن عالم اين ستمها نيست
وين بد و نيک و بيش و کمها نيست
فارغست از تزاحم و تنگى
نيست رنگى بغير يکرنگى
عالم وحدتست عالم نور
عالم کثرت اين سراى غرور
جاى شخص مجرد روحى
نبود جز بهشت سبوحى
برتفاوت بود مراتب خلد
دور از اندازه نيست راتب خلد
هشت جنت ز بهر اين آمد
از حکيمان بما چنين آمد
هر يکى را ز ما بهشتى هست
قصر و ايوان و آب و کشتى هست
تو ببين نيک تا چه کاشته اي؟
چه به روز پسين گذاشته اي؟
نکنى رخ به خانه هاى بهشت
گرنه از زر بود بنا را خشت
زر فرستى براى خشت زنان
چند ازين زر؟ زهى سرشت زنان!
نه به اخلاص ميکنى کارى
زان درختت نميدهد بارى
تو که در بند قليه و نانى
کى رسى در بهشت رحماني؟
خوردن اينجا روا نميدارند
در بهشت آش و سفره چون آرند؟
در بهشت ار خورى جو و گندم
همچو آدم کنى ره خود گم
ريستن گيردت ز خوردن زشت
به درت بايد آمدن ز بهشت
عاقلان مردن از اجل گيرند
عاشقان پيش ازين اجل ميرند
بى گناهى بپوى مردانه
که گنه کار ترسد از خانه
مرگ نيکان حيات جان باشد
مرگ بر بدکنش زيان باشد
گر بترسد ز مرگ بدکاره
نتوان کرد عيب بيچاره
دل او ميدهد گواهى راست
که اجل داد او بخواهد خواست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید