در ذکر معاد و تجرد کلى

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
چون تعلق بريد جان از جسم
نبود حال جان برون زد و قسم:
گر نکوکار بوده باشد، رست
ورنه در خاک خوار ماند و پست
نفس اگر پاک و گر پليد بود
منزل هر يکى پديد بود
هر يکى را در آن جهان جاييست
وندران منزلى و ماواييست
وين بدن را عذاب گورى هست
در لحد نيز تلخ و شورى هست
چون شود جان و جسم آلوده
از غبار گناه پالوده
باز فرمان رسد که: برخيزد
تن به جان، جان بتن درآويزد
آنکت از آب در وجود آورد
بازت از خاک زنده داند کرد
در قيامت، کزين ستوده طلسم
دور باشد حجاب ظلمت جسم
تن نيکان فروغ جان گيرد
هر دو را نور در ميان گيرد
چون تن و جان به نور غرق شود
شرق او غرب و غرب شرق شود
هر يک از ما به صورت ذاتى
اندر آيد به موقف آتى
ذات ما هستى و حقيقت ماست
صورتش سيرت و طريقت ماست
اصل جان تو چونکه از فلکست
به فلک ميروي، درين چه شکست؟
عقل و جان بر فلک گذار کند
استخوان بر فلک چکار کند؟
آب و گل بندتست، بگسل بند
بنده اين و آن شدن تا چند؟
هر يکى را به مرکزى بسپار
همچو آتش سر از محيط برآر
زين طبايع تو تا نگردى پاک
نکنى رخ به طبع در افلاک
بر فلک نيست گرمى و سردى
بگذر از گرم و سرد، اگر مردى
نسبت خويش با بسايط فرد
به بساطت درست بايد کرد
خواجه زنگى و آن صنم رومى
موجب حيرتست و محرومى
جاى اصلى طلب، مرو در خواب
ور نداني، بپرس از آتش و آب
زين جهان اين چنين توان رستن
نه کشيدن بلا و بنشستن
اين فطيرى که کرده اى تو به دست
در تنور اثير نتوان بست
ملکوت سماست جاى سروش
جبروت خداست عالم هوش
بر فلک جاى مکر و فن نبود
با ملک حاجت سخن نبود
جانت آندم که گردد از تن باز
کوش تا بر فلک کند پرواز
تا نگردى چو آسمان يکرنگ
کى روى بر فلک چو هفت اورنگ؟
سنگ جايى رود، که سنگ بود
آب از آتش ببر، که جنگ بود
آن که بى کار و آن که در کارند
هر يکى رخ به مامنى دارند
آب ازين سنگ اگر گذار کند
چون به مرکز رسد قرار کند
بد بميري، چو ناتمام روى
هيمه دوزخي، چو خام روى
جهد آن کن که: پخته باشى و حر
تا در آن ورطه ها نمانى پر
بازدان، گر دل تو آگاهست
که چه خرسنگهات در راهست!
اندرين خانه کار خويش بساز
تا در آن عقده ها نمانى باز
به دل آزاد شو، به جان فارغ
پس برون آى ازين جهان فارغ
مى گسل بند بندت آهسته
تا نباشى به هيچ پيوسته
روز اول که ديده بازت شد
دل درين عالم مجازت شد
نشنيدى که سر بسر با دست؟
يا نديدى که سست بنيادست؟
دل خود را به صد گره بستن
روز آخر کجا توان رستن؟
هر چه ميماند از تو خاکش کن
و آنچه همراه تست پاکش کن
جان خود را، که در جهان بستى
به زر و سيم و خانه پيوستى
برکش از جمله، همچو موى از شير
تا چو گويد: بيار، گويي: گير
آن کسانى که بينشى دارند
آشکار و نهان درين کارند
چه گمان ميبرى بر آتش و باد؟
يا برين آب و خاک بى بنياد؟
وامهاييست دادنى اينها
بندهايى گشادنى اين ها
نه که اين جسم چون هلاک شود
باد او باد و خاک خاک شود؟
پسرت دخترى بيار کند
دخترت شوهرى شکار کند
زن جوانست، همسرش بايد
مهر و ميراث از آن زرش بايد
درم نقد را ببندد سخت
پيش نابالغان نهد دوسه رخت
تا به عجز و نياز و مکر و حيل
وام دارت کند شب اول
خانه بيگانه را نشست شود
کم عمارت کنند و پست شود
به يتيمت کسى نگه نکند
دشمنت نزد خويش ره نکند
گر بمادر نظر کند، بس نيست
ور به گورت گذر کند، کس نيست
بزنندش به زجر و بر جوشد
بر تو نالد، جواب ننيوشد
مانده بر جاى و هيچ جايى نه
غرق تيمار و آشنايى نه
غارت اندر زر و قماش افتد
هر چه ارزنده تر بلاش افتد
تو بمانى و گور و سيرت زشت
بر توده گزر کوى خام و سه خشت
زان دگر هولها نيارم ياد
چون تو گفتى که هر چه بادا باد!
پر نمودند، ليک کم ديدى
بس بگفتند و هيچ نشنيدى
اگر اين حال نيست، بد گفتم
وگر اين هست، آن خود گفتم
اين زن و زور و زر گذاشتنيست
مهر اندر درون نکاشتنيست
دست خود را تهى کن از سيمش
تا نجنبد دل تو از بيمش
کز پى کاروان تهى دستان
شاد و ايمن روند چون مستان
عاقلان خود درين نپيوندند
وانکه پيوسته شد بدو خندند
کار خود آن کسى تباه نکرد
که به لذات تن نگاه کرد
آنکه ديد اين گريز پاييها
شد جداييش ازين جداييها
دست ازين دستگاه آز بشست
رفت، چون وقت رفتن آمد، چست
در فزونى زيان تست و کسان
در فزونى مرو چو بوالهوسان
آز را خصم آشکارا شو
به خدا زنده اي، خدا را شو
تا که در رنج جستن نانى
نخوري، تا کسى نرنجانى
گر تو جاني، غذاى جان ميجوى
ورتني، آب و آش و نان ميجوى
خر و بار تو بار خواهد بود
گر سفر زين شمار خواهد بود
نردبانيست پايه برپايه
ترک بايست خواهش و مايه
راهت از نردبان آزاديست
در جهانى که سربسر شاديست
خر عيسى بر آخور خاکست
روح بى رخت او برافلاکست
رخت و خرچيست اين تن و سر و گوش
بهل اين و برس به عالم هوش
پشت او تا صليب ساى نشد
اخترش تخت و چرخ جاى نشد
صادقاني، که شمع دين سوزند
بتو زين بيشتر چه آموزند
بتو آموخت شرط جانبازى
تا ببينى و کار جان سازى
کار جان ساختن به تن سوزيست
خنک آن دل که اين دمش روزيست
سر که دادند و آب خواست تنش
تا به برهان قوى شود سخنش
که جهان را وفا چنين باشد
سر که برجاى انگبين باشد
آنکه داند بر آسمان رفتن
ميتوانست ازين ميان رفتن
ليک بايستش اين خبر کردن
که چنين شايد اين سفر کردن
مايه انتباه تست اين ها
همه تعليم راه تست اين ها
تا بدانى که رسم و عادت چيست؟
اولين پايه ارادت چيست؟
سر او تا نهفته شد زيشان
سر شد اندر سر بدانديشان
تا چنان ترک آز نتوان کرد
دست و پايى دراز نتوان کرد
دست وپايى که پاک شد زين گرد
چار ميخش کجا رساند درد؟
چون بلوغ کمال دستش داد
نفرتى زين جهان پستش داد
کام دشمن به دشمنان بنمود
جام جم را از آن ميان بربود
مشتبه گشت و اختلاف افتاد
که: تنش جفت خاک شد يا باد؟
تن او روح بود و روح تنش
چون بپوشى به گور، يا کفنش؟
به سبوى دوگانگى زن سنگ
تا زخمى برآيدت ده رنگ
هر که عيسى به چنگ او باشد
«صبغة الله » رنگ او باشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید