در منع تقليد

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
پى تقليد رفتن از کوريست
در هر کس زدن ز بيزوريست
من درين کوچه خانه اى دارم
هم ازين دام و دانه اى دارم
گر به سالوس دام باز کشم
سر خورشيد در نماز کشم
ميتوانم به وقت زراقى
مار اين زخم را شدن راقى
ليکن از اهل راز ميترسم
زان نظرهاى باز ميترسم
به ادب رو، که ديده ها بيناست
پيش رخ بين و منگر از چپ و راست
اى برادر، چو با خرد يارى
نظرى کن به نور بيدارى
نقد خود زير پاى خلق مريز
زين فضولان راهزن بگريز
خويش را زين غرور باز آور
روى در قبله نياز آور
دل بهر يافه و مجاز مده
راه هنگامه گير باز مده
چند منقاد هر خسى باشي؟
جهد آن کن که خود کسى باشى
غول در ده مهل، که راه کند
ده ده او را که ده تباه کند
هر چه داننده گويد از جاييست
پى نادان مرو، که خود راييست
طرقى را مگوى علت خويش
گر چه حب الملوک دارد پيش
حب لولى گر از شکر باشد
حبة القلب را بتر باشد
آنچه بينى کزو شکم برود
اين نگه کن که: روح هم برود
سخن ما مبين، که پنهانست
تو سخن دان، نبوده اى ، زانست؟
ميوه نارسيده را چه کني؟
سخن چيده چيده را چه کني؟
لب برين کوزه نه، چو خواهى کام
زر به اين نظم ده، چو جويى نام
در پى در روى به دريا بار
زانکه در را شناختى مقدار
اهل دل را غلط شناخته اى
زان غلط بود هر چه باخته اى
سر ايزد چه پرسى از خراز؟
از دم جبرييل پرس اين راز
آنکه نانت خورد زبون تو اوست
و آنکه دنيات خواست دون تو اوست
اندرو گر کرامتى بودى
وز تجرد علامتى بودى
رفتنش بر در تو بودى عار
بر در خود ترا ندادى بار
عارف کردگار زر چکند؟
ولى الله بار و خر چه کند؟
هوش خود را به هر ترانه مده
جز ره کدخدا به خانه مده
آنچه در دور ما اميرانند
صيد اين جمع گول گيرانند
گر بيابند زنگيى خسته
زنگ و قابى دو بر گلو بسته
قاب قوسين جاى او دانند
چرخ را زير پاى او دانند
ديگ فقر آن کسان که جوشيدند
پيش ازين زهرها بنوشيدند
باز قومى ز کارها جستند
رنگ آنها به خويش در بستند
نام آنها شدست ازينها بد
کاشکى نامشان نبودى خود
چون به اين جامه در شدند اوباش
شد در آفاق مکر ايشان فاش
غيرتم دل گرفت و دامن نيز
گفتم: اى روزگار با من نيز
چند بينيم و چشم خوابانيم؟
گفت: کاى اوحدى شتابانيم
رنگ بدعت بسى نماند، باش
تا شود رنگ مبدا ما فاش
نقش نقش رسول و يارانست
حب ايشان گزين، که کار آنست
نرخ سالوس لاش خواهد شد
دور کشفست، فاش خواهد شد
هر که گردن بپيچد از در او
گر سپهرست، خاک بر سر او
نقش صديق مينمايم راست
به ديارش رو و ببين که کجاست؟
در زمان صحابه و ياران
آن بزرگان و آن نکوکاران
نام شيخ و سماع و خرقه نبود
دين به هفتاد و چند فرقه نبود
بر چهل مرد بود پيرهنى
بلکه چل روح بود در بدنى
کرده بودند پى ز دنيا گم
«سيدالقوم » بود « خاد مهم »
تن به ريگ روان نهفتندى
راز دل را به کس نگفتندى
روى مردان به راه بايد، راه
چيست؟ اين خانه کبود و سياه
گر ز من ريش و شانه خواهى جست
جنگ داري، بهانه خواهى جست
هر که دريافت سر آل عبا
خواه در خرقه باش و خواه قبا
بى نشانيست رنگ درويشان
چه کنى رنگ جامه ايشان؟
رنگ پوشى ز بهر نام بود
نام جويى ز فکر خام بود
بنده را نام جستن از هوسست
داغ آن خواجه نام بنده بسست
بنده را نام بندگيش تمام
به ازين بنده را چه باشد نام؟
فکر بايد که بى غلط باشد
جامه سهلست، اگر سقط باشد
سخنى کز حضور گردد فاش
قايلش هر که هست، اگر سقط باشد
سخنى کز حضور گردد فاش
قايلش هر که هست، گو: ميباش
چون درخت سخن رسيد به بار
ننشينيم تا بود دستار
ميوه گر نغز و پخته و نوريست
گر بيفتد ز شاخ دستوريست
سخنى کان به راه دارد روى
گفتنش را اجازتست، بگوى
سخن آن راست کو سخن سنجد
چه زنى تن که: شيخ ميرنجد؟
آنکش اين نيست پس چه ميداند؟
ور مرا هست کس چه ميداند؟
ره به هنجار من کجا يابي؟
زانکه بيدارم و تو در خوابى
سخن ما ز بهر گفتن بود
گهر ما ز بهر سفتن بود
هم ببايد سخن بگفت آخر
مشک را چون توان نهفت آخر؟
مشک ما خالصست و بوى کند
عاشق مست هاى و هوى کند
تو که حلوا خورى و بريانى
خلق را در سخن نگريانى
ما که خون خورده ايم پيوسته
مشک شد خون خورده آهسته
اوحدى شست سال سختى ديد
تا شبى روى نيک بختى ديد
سر گفتار ما مجازى نيست
بازکن ديده، کين به بازى نيست
سالها چون فلک بسر گشتم
تا فلک وار به ديده ور گشتم
بر سر پاى چله داشته ام
چون نه از بهر زله داشته ام
از برون در ميان بازارم
وز درون خلوتيست با يارم
کس نبيند جمال سلوت من
ره ندارد کسى به خلوت من
تا دل من به دوست پيوستست
سورها گرد سر من بستست
دل من مست گشت و در بيمم
که: بدانند حال ازين نيمم
آنچه گفتم مگر به مستى بود
غلطست اين، که عين هستى بود
من چه دانم به راه داشتنت؟
او تواند نگاه داشتنت
باز ازين ديو عشوه ده لاحول
من و نزديک او درستى قول
کيستم من که دم توانم زد؟
يا درين ره قدم توانم زد؟
گشته با هيبتش فصيحان لال
چون منى را چه قيل باشد و قال؟
عاجزي، مفلسي،تهى دستى
خاکساري، فروتني، پستى
عمر خود در هوس تلف کرده
نام خود رند و ناخلف کرده
با چنين کاس و کيسه لاغر
سخن از جام گويم و ساغر
اگر از باده جام پر دارم
زيبدم، زانکه جام در دارم
گر چه تاريخ دان اين شهرم
همچو تقويم کهنه بى بهرم
سالها اشک ديده پالودم
روزها از طلب نياسودم
عقل عنقاى مغربم ميخواند
چرخ زالم چنين به گوشه نشاند
به جوانى چو زال پير شدم
که چو سيمرغ گوشه گير شدم
هم چو فاروق زهر نوشم من
زانکه ترياک ميفرشم من
زهر من کس نديد، من خوردم
که ستم بين و زهر پروردم
آنکه زين زهر شد مرا ساقى
« عنده رقيتى و ترياقى »



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید