در توحيد

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
بينش اوست غايت عرفان
دانش او سرايت عرفان
نرسد کس به کنه معرفتش
مگر از باز جستن صفتش
احديت نشان ذاتش دان
صمديت در صفاتش دان
احدست او نه از طريق شمار
صمدست او ولى ندارد يار
صفت از ذات دور نتوان کرد
شرح اين جز به نور نتوان کرد
او ازين، اين ازو جدا نبود
گر نباشد چنين خدا نبود
ذات او از صفت بدر ديدن
کى توانى به چشم سر ديدن؟
صفتش را به دل نشايد يافت
در صفاتش خلل نشايد يافت
در صفاتش چو از صفا نگرى
هر چه بود او بود چو وانگرى
دوربينان رخش چنين ديدند
به صفت در شدند و اين ديدند
هر کرا هست بويى از صفتش
بپرستند اهل معرفتش
از براى صفات او باشد
بر در هر که گفتگو باشد
صفت اوست جان و مردم جسم
صفت اوست گنج و خلق طلسم
ذات ما را صفات اوست حيات
چون حيات صفات خلق از ذات
هر که او زين صفات عور شود
همچو چشمى بود که کور شود
هر کجا قدرتست قادر هست
بى شرابى کجا توان شد مست؟
هر کجا حسن بيش، غوغا بيش
چون بدين جا رسى مرو زين پيش
عالمى زان جمال شيدا گشت
که نه پوشيده شد، نه پيدا گشت
گشت ظاهر که دل درو بندى
ماند باطن که در نپيوندى
دل به تحقيق حال او نرسد
جان به کنه جلال او نرسد
ذات او جز به نام نتوان ديد
صفتش را تمام نتوان ديد
گر چه با او به جان همى کوشند
بيشتر در گمان همى کوشند
صفت و ذات او قديمانند
نه صفت را نه، ذات را، مانند
همه گيتى به ذات او قايم
ذات او با صفات او دايم
صفتش در هزار و يک پردست
وز حساب آن هزار و يک فردست
سالها زحمتست و کار ترا
تا يکى گردد آن هزار ترا
دانش ذات جز بدو نتوان
وان به تقليد و گفتگو نتوان
صفتش را به فکر داند مرد
وندرين باب فکر بايد کرد
با قدم چون حدث نديم شود
کى حدث پرده قديم شود؟
ذات را غير چون بپوشاند؟
ديگ را آب چون بجوشاند؟
نور خورشيد از آنکه شد چيره
ديدنش ديده را کند خيره
جستجويش به کو و کى نکنند
بکش اين پاى تات پى نکنند
احدست او نه از طريق عدد
احدى فارغ از تکلف حد
عقل و ادراک آفريده اوست
ديدن عقل هم به ديده اوست
نتوان ديدنش به آلت چشم
نيست بر ديدنش حوالت چشم
نور چون گردد از نهايت فرد
بکماهيش ضبط نتوان کرد
حال آن نور و ديده اوباش
آفتابست و ديده خفاش
ني، چه گفتم؟ چه جاى اين سازست؟
دوست پيدا و ديده ها بازست
در تو و ديدن تو خيرى نيست
ورنه در کاينات غيرى نيست
نيست، گر نيک بنگري، حالى
در جهان ذره اى ازو خالى
سخن عشق کم خريدارست
ورنه معشوق بس پديدارست
حاصل اين حروف و دمدمه اوست
همه محتاج او و خود همه اوست
تا ز توحيد او نگردى مست
ندهد رتبت وصولت دست
زمره اى کين اصول ميدانند
اين نظرها وصول ميخوانند
ورنه مخلوق چون خدا گردد؟
بجزين مايه کاشنا گردد
نور او قاهرست و سوزنده
زو دگر نورها فروزنده
آتشى کش تو بر فروخته اى
وندرو خشک و تر بسوخته اى
چونکه از نور داشت قوت و هنگ
کرد با خويش جمله را يکرنگ
تا تو همرنگ آن پرى نشوى
از هلاک و فنا برى نشوى
زر خالص چو رنگ نورى داشت
تن او از هلاک دورى داشت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید