در مرتبه عقل و جان

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
پيش ازين آدمى و اين آدم
ديو بود و فرشته در عالم
چون رسيد آدمى ز عالم جود
عزتش را فرشته کرد سجود
با روانش ملک چو خويشى داشت
پيش ديدش که رخ به پيشى داشت
هر چه جمع فرشته و ملکند
از قواهاى انجم و فلکند
چون کنند از محل خويش نزول
شکلهاى دگر کنند قبول
اصل جنى ز نار بود و هوا
بر فلک زان نرفت و نيست روا
خاک آدم بديد و سجده نبرد
ديدگانش به خاک خواهد مرد
خاک او ديده بود و آتش خود
نور او را يکى نديد از صد
سر او زان قفاى لعنت خورد
که قفا را ز روى فرق نکرد
تو به نفس شريف و عقل زکى
از شمار فرشته و ملکى
غضبت آتشست و شهوت باد
وين دو ديو چنين ترا همزاد
عقلت از عالم اله آمد
نفست از بارگاه شاه آمد
دو ملک با تو اينچنين همراه
سوى ايشان نميکنى تو نگاه
نيست تن را مهار در بينى
جز خرد در دماغ، اگر بينى
عقل بر ناخوشى کشيد و خوشى
تا جدا گشت رومى از حبشى
نامهايى کز آسمان آيد
همه بر نام عقل و جان آيد
جز خرد مرد آن جواب نبود
غير ازو لايق خطاب نبود
تن درنده است و روح دارنده
عقل مر هر دو را نگارنده
جامه کون را علم عقلست
روح لوح آمد و قلم عقلست
تن و جان را به دست عقل سپار
پاى بيگانه در ميانه ميار
علم نيرو دهد کمالت را
عقل اجابت کند سؤالت را
چون ترا زين جهان گزيرى نيست
بهتر از عقل دستگيرى نيست
اى به تاييد عقل بيننده
آفرين کن بر آفريننده
که تواند ز آب گنديده
آفريدن رخ و لب و ديده؟
قالبت را که هست پرده روح
آلت روح دان و کرده روح
کرده اوست، نازنين ز آنست
از چنان نيست، از چنين ز آنست
روح و چندين فرشته در کارند
تو به خوابى و جمله بيدارند
تا تو بازار خويش تيز کنى
آمد و رفت و خفت و خيز کنى
زان عمل ساعتى نياسايند
تو بفرسايى و نفرسايند
هر کجا عقل و جان تواند بود
تن کجا در ميان تواند بود؟
در عروقى بدين صفت باريک
مخرجى تنگ و مدخلى تاريک
کيست جز جان که کار داند کرد
راز خويش آشکار داند کرد؟
پى جان رو، که کار کن جانست
تن بيچاره بنده فرمانست
چون سپاه تو بار بربندد
عقل راه شمار بربندد
گر مجرد شود فرشته تو
نرسد آفتى به کشته تو
عقل شمعست و علم بيدارى
نفس خواب و هوس شب تارى
عقل را هم چو دل نداند کس
روح را دل نکو شناسد و بس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید