در شکر

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
شکر کن، تا شکر مذاق شوى
نام کفران مبر، که عاق شوى
غايت شکر چيست؟ دانستن
حق يک شکر نا توانستن
شکر ما گر رسد به هفت اورنگ
پيش انعام او نيارد سنگ
نعمتش را سپاسدارى کن
زو زيادت بخواه و زارى کن
چون به شکر و ثبات ميل بود
کامهاى دگر طفيل بود
زانکه در شکر اگر نکوشى تو
کم شراب مزيد نوشى تو
هم به تن شکر استطاعت کن
هم بدل شکر اين بضاعت کن
شکر دل رحمت و خلوص و رضاست
ديدن عجز از آنکه شکر خداست
شکر تن خدمت و تحمل و صبر
کار کردن به اختيار و به جبر
از دل و تن چو شکر گردد راست
به زبان عذر آن ببايد خواست
گر ز دانش در قبول زنى
دست در دامن رسول زنى
ديگر آن را لواى شکرى هست
خواجه دارد لواى حمد به دست
آنکه شد چشم او به منعم باز
جان او برکشد به حمد آواز
و آنکه از نعمتش گذر نکند
جز به شکرش زبان بدر نکند
خويشتن را متابع او ساز
کو ترا بشنواند اين آواز
گر شود خاطرت خطاب شنو
بشنود هر زمان خطابى نو
اين خطابت نيايد اندر گوش
تا نبخشى به مصطفى دل و هوش
لهجه او اگر بيابى باز
راه يابى به کار خانه راز
در شناساست اين سخن را روى
نشناسي، هر آنچه خواهى گوى
سر به مهرست سر اين پاکان
از براى ضمير دراکان
ديو را نيست تاختن بر گول
که ازو دور نيست چنبر غول
پاى دانندگان به بند آرد
سر بيدار در کمند آرد
از دم و دام اين نهنگ خلاص
جز به توفيق نيست، يا اخلاص
کوش تا بى حضور دل نروى
تا ز کردار خود خجل نروى
اندرين پرده بار دل دارد
پى دل رو، که کار دل دارد
عقل دل را به علم بنگارد
علم جان را بر آسمان آرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید