سخنى چند بر سبيل موعظه

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
صرف طاعت کن اين جوانى را
بنگر آنروز ناتوانى را
عاقلي، گرد نانهاده مگرد
کز جهان جز نصيب نتوان خورد
در دل خود مکن حسد را جاى
از درون زنگ بغض و کين بزادى
سلطنت چيست؟ تن درستى تو
پادشاهي؟ به خير چستى تو
گر دل ايمن و کفافت هست
ملکت قاف تا به قافت هست
رنج و بيشى به يکديگر باشد
گفتن بيش بار خر باشد
نظر از پيش و پس دريغ مدار
آنچه دانى ز کس دريغ مدار
چشمها تيره، خانها تاريست
گر چراغى درآورى ياريست
هر چه دانسته اى ز پيش کسان
دست دستش به ديگران برسان
نيکى ار در محل خود نبود
ظلم خوانندش، ار چه بد نبود
وز بدى آنچه او بجاى خودست
عاقلش عدل خواند، ار چه به دست
هر که خود را نخواست کوچک و خرد
با فرومايگان ستيزه نبرد
حکمت نيک وبد چو در غيبست
عيب کردن ز ديگران عيبست
هر چه ورزش کنى همانى تو
نيکويى ورز، اگر توانى تو
مهر محکم شود ز خوش خويى
دوستى کم کند ترش رويى
خلق خوش خلق را شکار کند
صفتى بيش ازين چکار کند؟
هزل آب رخت فرو ريزد
وز فزونيش دشمنى خيزد
دل به جانان مده، که جان ببرد
شهوتت مغز استخوان ببرد
آنکه عيب تو گفت يار تو اوست
وانکه پوشيده داشت مار تو اوست
دوستى از درم خريده مجوى
پرده دارى ز پس دريده مجوى
خواجه اي، بگذر از غلامى چند
پخته اي، در گذر ز خامى چند
تا تو باشى به کار بالا دست
در مکن پنجه و ميآلادست
چرخ رام تو گشت و دورانش
گوى خيرى ببر ز ميدانش
گفت خود را به داد عادت کن
دست در کيسه سعادت کن
ماه گردون که اين کرم دارد
ميکند بذل تا درم دارد
هم به انگشت مينمايندش
هم به خوبى همى ستايندش
آنکه ماه زمين بود نامش
چون ببينند مردم انعامش
در پيش روز و شب دعا گويند
سال و مه مدحت و ثنا گويند
به جزين خورد و خواب و خيز و نشست
مرد را منهج و طريقى هست
چون مزاج هوا تبه شد و آب
احتما يابد از طعام و شراب
ز دم رتبت و دوام سعاد
نرهد مرد جز به ترک مراد
حل و عقديت هست و تدبيرى
چه نشيني؟ بساز اکسيرى
پند ما گوش دار و شاهى کن
ورنه رفتيم، هر چه خواهى کن
گوش کن راز و روز بينى من
از گواهان شب نشينى من
گر چه روز از کسم نپرسى راز
نيستم بى تو در شبان دراز
روز ازين فتنه ها امانم نيست
شب نشينم، که شب نشانم نيست
خود چه محتاج قيل و قال منست؟
کين سخن ها گواه حال منست
خود وفا نيست در نهاد جهان
مکن اندر دماغ باد جهان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید