در فتوت داران به دروغ

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
پيش ازين مردمى چنين بودست
رسم اهل فتوت اين بودست
وين دم از هر دو خود نشانى نيست
نامشان بر سر زبانى نيست
هر کجا خاينيست دام انداز
بند مکرى بگستراند باز
بر نشيند، که: صاحبم،بر صدر
امردى چند گرد او چون به در
نقش زيلو شود ز بى جايى
ميخ لنگر ز بى سر و پايى
از دو رو راست کرده سبلت و ريش
وز پس تکيه جرعه دان و حشيش
کند از شهر چند سفله به کف
بنشاند برابر اندر صف
رندکى چند کون دريده همه
پند استاد ناشنيده همه
هر يکى باد کرده در بوقى
سال و مه در خيال معشوقى
روز در کار سخت بى خور و خفت
در عزبخانه برده شب زر مفت
هر چه اندر سه روز کرده به کف
در دمى کرده پيش يار تلف
شده از دلبران و از رندان
يوسف و گرگشان به يک زندان
اين يکى ميوه آرد، آن يک ماست
شب سماطى کنند ازينها راست
خانه پر کمان و پر دولاب
نرد وشطرنج و طاسهاى يخ آب
سفره پر نان و ديگ پر خوردى
قالب و قلب خالى از مردى
زدن سينه و کف و بغلک
فارغ از گردش نجوم و فلک
هر يک آوازه در فگنده به شهر
جسته از کودکان زيبا به هر
که: در لنگرى گشاده اخى
آنکه چون او جهان نديده سخى
سفره نعمتست و شربت قند
سرگذشت و سماع و صحبت و پند
چاک چاک کباده مردان
زور سنگ و محبر گردان
تير و انگشتوانه و قدلى
وز دگرگونه سازهاى يلى
پدران را ز جهل کور کنند
پسر زنده را به گور کنند
هم پدر گول و هم پسر ساده
کام رندان از آن شد آماده
پسر از خانه جور ديده و خشم
پيش آنها نشسته بر سر و چشم
ابلهست او که ياد خانه کند
گوش بر پند و بر فسانه کند
هزل و بازى و لاغ بگذارد
قليه و دشت و باغ بگذارد
رنج استاد و جور باب کشد
نان نبيند به چشم و آب کشد
آنکه در اصل جلد باشد و چست
زيرک و مردو سير چشم و درست
چون نبيند هنر، که آموزد
نه کمال و شرف، که اندوزد
نشود سخره دکان اخى
به مويز و به گردگان اخى
و آنکه نرمست و نقل خوار و دنى
نرود، گر به ناوکش بزنى
هم سبيلان سبيل دانندش
چشمه سلسبيل خوانندش
اين کمان بخشد، آن کمر سازد
تا پسر با حريف در سازد
بد کند کار، نيک دارندش
همه عيبى هنر شمارندش
شب درين غفلت و سبک بارى
کرده خوابى به نام بيدارى
روز هنگامه شان چو گشت خراب
سفره خالى شد و اخى در خواب
هر يکى سر به کار خويش نهد
رخ به صيد و شکار خويش نهد
شب درآيد، دگر همان بازيست
وقت آن عيش و کيسه پردازيست
باز چون بگذرد بدين چندى
نشنود کودک از کسى پندى
ريش ناگه رخش سياه کند
رونق حسن او تباه کند
از چمن لاله هاش چيده شود
آب سيب رخش چکيده شود
قليه جويد، نياورندش ماست
آب خواهد، خودش ببايد خاست
بدر افتاده چون سگ از بيشه
نه پدر دستگير و نى پيشه
هر دمش دل به غم در افتد و درد
که به بازيچه باختست اين نرد
نام حلوا بهل، که دود نداشت
زهر خوردست و هيچ سود نداشت
با خود از روى جهل بد کرده
آه ازين کرده هاى خود کرده!



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید