در تناکح و توالد

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
خلق را چون نظر به صورت بود
وطن و منزلى ضرورت بود
چون شود منزل و وطن معمور
بى زن و خادمى نگيرد نور
تا اگر بگذرد ازين چندى
هم بماند ز هر دو فرزندى
که نگهدارد آن در خانه
نگذارد به دست بيگانه
زانکه از مال غم ندارد مرد
چون بداند که دوست خواهد خورد
عادت زيستن چنين بودست
شربت مرگ و مردن اين بودست
پس چو ناچار شد که خواهى زن
گرد رانى به جوى بى گردن
زن دوشيزه خواه و نيک نژاد
تا ترا بيند و شود بتو شاد
کانکه با شوهرى دگر بوده است
پيش او عشوه تو بيهوده است
و گرش صورت و درم باشد
خود فتوحيست اين و کم باشد
اصل در زن سداد و مستوريست
و گرش ايندو نيست دستوريست
چونکه پيوند شد، به نازش دار
بر سرخانه سر فرازش دار
تو در آيى ز در، سلامش کن
او درآيد، تو احترامش کن
هر زمانش به دلنوازى کوش
وقت خلوت به لطف و بازى کوش
صاحب رخت و چيز دار او را
پيش مردم عزيز دار او را
از سخنهاى خوب و گفتن خوش
به نماز و به طاعتش در کش
ميکن ار بينى از خرد نورش
به نصيحت ز بام و در دورش
راه بيگانه در سراى مده
پيرزن را به خانه جاى مده
بيضرورت روا مدار به فال
راه لولى و مطرب و دلادل
دل خويشان او مدار دژم
هر يکى را به قدر ميخور غم
تا ز لطف تو شرمسار شود
به مراد تو سازگار شود
با زن خويشتن دو کيسه مباش
وان چه دارد به سوى خود متراش
زن چو داري، مرو پى زن غير
چون روى در زنت نماند خير
هر چه کارى همان درود توان
در زيان گارگى چه سود توان؟
زن کني، داد زن ببايد داد
دل در افتاد، تن ببايد داد
آنکه شش ماه در سفر باشد
دو ديگر به راه در باشد
چار در شهر روز مى خوردن
شب خرابى و جنگ و قى کردن
دل به بازارها گرو کرده
کهنه را هشته، قصد نو کرده
برده خاتون به انتظارش روز
او بخفته ز خستگى چون يوز
اين گنه را که عذر داند خواست؟
وين تحکم به مذهب که رواست؟
کد خدايى چنين به سر نرود
زن ازين خانه چون بدر نرود؟
بشر در روم و تاجر اندر هند
چون نيايد به خانه فاجر و رند؟
در سفر خواجه بى غلامى نيست
بى مى و نقل و کاس و جامى نيست
پيش خاتون جز آب و نان نبود
و آنچه اصلست در ميان نبود
اين نه عدلست و اين نه داد، اى مرد
خانه خود مده به باد، اى مرد
به ازين کرد بايد انديشه
تا نيايد شغال در بيشه
تو که مردي، نميکنى صبرى
چه کنى بر زنان چنين جبري؟
خواجه چون بى غلام دم نزند
زن پاکيزه نيز کم نزند
بنده خوب در حرم نبرند
آتش و پنبه پيش هم نبرند
کار ايشان اگر ز فتنه بريست
قصه يوسف و زليخا چيست؟
پيش روباه مينهى دنبه
مى خروشى که: «تله مى جنبه »
هر که غيرت نداشت دينش نيست
آن ندارد کسى که اينش نيست
زن کني، خانه بايد و پس کار
بعد از آن بنده و ضياع و عقار
ملک را آب و بندگان را نان
خانه را خرج و خرج را مهمان
طفل کوچک چو بهر نان بگريست
چه شناسد که نحو و منطق چيست؟
ميل کودک به گردگان و مويز
بيش بينم که بر خداى عزيز
چون اسير و عيال مند شوى
به سر و پاى در کمند شوى
طمع از لذت حضور ببر
سوى ظلمت شو و ز نور ببر
نان و هيزم کشى چو حمالان
روز و شب تا سحر ز غم نالان
بندگى نان کشيدنست به رنج
خواجه نامى وليک بنده بسنج
خواجگى راحتست و آزادى
تو به رنج و به بندگى شادى
گر ندانى سزاى گردن گول
غل ديوست،يا دو شاخه غول
هم چو دزدان نشسته بر زانو
کرده او را دو شاخه کدبانو
کنده در پاى و بند بر گردن
چون توان فخر خواجگى کردن؟
روز تا شب بلا و بار کشى
تا شبش تنگ در کنار کشى
از تو خاتون چو گردد آبستن
نتوان راه زادنش بستن
چون بزاد، ار نرست اگر ماده
خرج بايد دو مرده آماده
پسران را قباى روسى کن
دختران را به زر عروسى کن
ز در دوستان به ماتم و سور
نتوانى شدن به کلى دور
خواجگى نيست، اين بلاى تنست
با چنين کمزنى چه جاى زنست؟
بندگى کن، که خواجه خوانندت
گر اميرى کنى برانندت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید