در باب ظلمه و ظلم

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
ظلمت ظلم تيره دارد راه
عدل بايد جناح و قلب سپاه
خانه ظالمان نه دير، که زود
به فضيحت خراب خواهد بود
دود دل خانه سوز ظالم بس
بد کنش را همان مظالم بس
ظلم تاريک و دل سيه کندت
عدل رخشنده تر ز مه کندت
مرد را ظلم بيخ کن باشد
عدل و دادش حصار تن باشد
چه جنايت بتر که خون خوردن؟
وانگه از حلق هر زبون خوردن
نيست در بيخ دولت اينان
تبرى چون دعاى مسکينان
تو نترسى که باغ سازى و تيم
خرج آن جمله از خراج يتيم؟
باغ خود را نچيده گل بيوه
برده سرهنگ هيزم و ميوه
شب تاريک دوک رشتن او
روز نانى به خون سرشتن او
وانگهى ظالمى چنين در پى
تيغ دفع بدان تويي،يا حى
پيره زن نيمشب که آه کند
روى هفت آسمان سياه کند
واى بر خفتگان خونخواران!
ز آفت سيل چشم بيداران
بس که ديدم دعاى پيرزنان
که فرو ريخت خون تيرزنان!
گر به يک حبه ظلم ورزى تو
به حقيقت جوى نيرزى تو
از تو گر ديده اى پر آب شود
ملکت از سيل آن خراب شود
مهل، اى خواجه، کين زبونگيران
شهر وارون کنند و ده ويران
چو ضرورت شود معاون کار
ملک خود را به عادلان بسپار
چه کنى بر قلم زنان دغل
تکيه بر عقد ملک دارى و حل؟
قلمى راست کرده در پس گوش
چشم بر خرده کسان چون موش
حلق درويش را بريده به کلک
مال و ملکش کشيده اندر سلک
نشناسد که: کردگارش کيست؟
نه بداند که: اصل کارش چيست؟
علم دانستن فقير و نقير
علم ازردن يتيم و صغير
گر ترا تيغ حکم در مشتست
شحنه کش باش دزد خود کشتست
دزد را شحنه راه رخت نمود
کشتن دزد بى گناه چه سود؟
دزد با شحنه چون شريک بود
کوچها را عسس چريک بود
چون سياست نباشد اندر شهر
ندرخشد سنان و خنجر قهر
نيم شب کرد بر کريوه رود
دزد بر بام طفل و بيوه رود
همه مارند و مور،مير کجاست؟
مزد گيرنده، دزدگير کجاست؟
راه زد کاروان و ده را کرد
شحنه شهر مال هر دو ببرد
بر حرامى چو شحنه شد خندان
به حرم دان فرو برد دندان
چون کمان رئيس شد بى زه
نتوان خفت ايمن اندر ده
شهر وقتى که بى عسس باشد
چين ابروى شحنه بس باشد
تيغ حاکم حصار شهر بود
داروى درد فتنه قهر بود
سر دزدان که ميوه دارست
بر تن آسوده پاره کارست
دزد را جاى بر درخت بهست
پاسبان را نظر به رخت بهست
بتو معمور داده اند اين ملک
به خرابى مهل، که گيرد کلک
تا رخ اين زمين نخارى تو
بجز از خار و خس چکارى تو؟
گر نه اين ميوه ها به بار آيد
باغ را از کلم چه کار آيد؟
همه اندر تراش چون تيشه
کى بماند درخت اين بيشه،
گوشت دهقان به هر دو ماه خورد
مرغ بريان چريک شاه خورد
دست دهقان چو چرم رفته ز کار
ده خدا دست نرم برده که: آر
دو سه درويش رفته در دره
پى گوساله و بز و بره
شب فغانى که: گرگ ميش برد
روز آهى که؟ دزد خيش برد
تو پر از باد کرده پشم بروت
که کى آرد شبان پنير و قروت؟
اى که بر قهر ديگران کوشى
بهر خود گاو ديگران دوشى
هيچ در قهر خود نخواهى شد
حاکم شهر خود نخواهى شد
هر که بر نفس خود مسلط نيست
نيست سلطان و اندرين خط نيست
پادشاهى نگاه داشتنست
ديده و دل به راه داشتنست
اندرين تن، که ملک خاص تواست
گر تو شاهى کني، خلاص تواست
شاهى تن ز اعتدال بود
به طلب کردن کمال بود
کردن او را به شرع و عقل دوا
نپسنديدن آنچه نيست روا
اندرين شوکت و جوانى خود
شير مردى و پهلوانى خود
بر وجود خود ار ظفر يابى
يا خود اين روز رفته دريابى
زنده جاودانه باشى تو
شير مرد زمانه باشى تو
گر چه ترشست و تلخ گفتن حق
شوربختيست هم نهفتن حق
سخن ار دل شکن نباشد و سخت
رهنمايى کجا کند سوى بخت؟
هر چه گفتم اگر نگيرى ياد
روز ما بگذرد، شبت خوش باد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید