حکايت

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
رفت کسرى ز خط شهر به دشت
با سواران ز هر طرف ميگشت
گلشنى ديد تازه و خندان
تر و نازک چو خط دلبندان
پر ز نارنج و نار باغى خوش
زير هر برگ آن چراغى خوش
گفت: کاب از کدام جويستش؟
که بدين گونه رنگ و بويستش
باغبانش ز دور ناظر بود
داد پاسخ که نيک حاضر بود
گفت: عدل تو داد آب او را
زان نبيند کسى خراب او را
پادشاهى به زور باشد و مرد
مرد را مال دوست داند کرد
مال کس بى عمارتى ننهاد
وين عمارت به عدل باشد و داد
از عمارت نظر مدار دريغ
بى رعيت چو آب باش و چو ميغ
ملک معمول و گنج مالامال
بر کشد تخت را به گردون بال
شاه بى شهر چون ستاند باج
شهر بى ده زبون شود ز خراج
طلب عدل کن ز شاه و وزير
گو مدان نحو و حکمت و تفسير
نحوشان عمر و وزيد را شايد
عدلشان عالمى بيارايد
شاه مهر و وزير ماه بود
زين دو آفاق در پناه بود
شب چو رفت آفتاب در پرده
مه نيابت کند دو صد مرده
ملک را شب وزير نام اندوز
حارس و پاسبان بود تا روز
نصب اين هر دو کردگار کند
نه ز رو مرد بيشمار کند
نشود طالع اختر شاهى
بى وجود مدبر داهى
خنجر خسروست و کلک وزير
سپر ملک روز گيراگير
شاه باشد به روز عدل چو باغ
مرشب فتنه را وزير چراغ
وزرا ملک را امينانند
کار فرماى دولت اينانند
وزرايي، که مرکز جاهند
آسمان قبول را ماهند
گر نسازند کار درويشان
وزر باشد وزارت ايشان
خلق صد شهر گشته سر گردان
در پى خواجه در بدر گردان
پى ايشان هزار دل در تست
کام اين بيدلان ببايد جست
روى چندين هزار دل در تست
کام اين بيدلان ببايد جست
کار ايشان به دست خويش بساز
مرهم سينه هاى ريش بساز
خير تاخير بر نمى تابد
خنک آنکس که خير دريابد
چشم گيتى تويي، مرو در خواب
فرصت از دست ميرود، درياب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید