در خواص نفس قدسى و دلايل حرکات و علامات اجزاى بدن

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
نفس نطقيست، بى زبان گوياست
اين بداند کسى که او جوياست
در بصر نور و در زبان گفتار
در دهن زوق و در قدم رفتار
قوت سمع و لمس و بوييدن
به ره فکر و فهم پوييدن
همه از فيض نفس زاينده است
جمله را نفس ره نماينده است
ديدن او به امتياز بود
گفتن او به رمز و راز بود
بر تو از بسکه مشفقست و رحيم
به هزارت زبان کند تعليم
مينمايد ز صد طريقت راه
تا ز نيک و ز بد شوى آگاه
او چه شايسته خودت سازد
نور او عکس بر تو اندازد
نور او در تنت فرشته شود
منهى غيب و سرنوشته شود
جستن هر رگى زبانى ازوست
زدن هر نفس نشانى ازوست
جستن سر نشان جاه بود
و آن پايت دليل راه بود
جستن چشم راست از شادى
خبرت گويد و ز آزادى
جستن چشم چپ نشان جفا
يا سخنهاى دشمنان ز قفا
جنبش هر يکى به منواليست
هر يکى زان دليل بر حاليست
هم چنين حکم نبض شريانات
اندر اوقات رنج و بحرانات
نبض نملى دليل ضعف قوا
متفاوت بر اختلاف هوا
مرتعش بر حرارت طارى
ملتوى بر کمال بيمارى
و آن دگرها بدين صفت باشد
نزد آن کاهل معرفت باشد
سر بسر واقفان اين رازند
گوش کن تا چه پرده ميسازند؟
مينيوشند و باز ميگويند
بى زبان با تو راز ميگويند
زين ورق در سخن نقط به نقط
که: غلط کم کن و تو کرده غلط
چر يک اندام نيز در حاليست
در فراست دليل بر فاليست
خال در چشم و ميل در بينى
صورت حيلتست و کج بينى
طرح بينى اگر بلند بود
مرد مغرور و ارجمند بود
گردن و ريش و پاى و قد دراز
از حمايت حديث گويد باز
اينچنين کارخانه اى برکار
شب و روز و تو خفته غافل وار
چون که در تحت اين بلا باشى
چه کنى گر نه مبتلا باشي؟
کيست کين را شمار داند کرد؟
همه را اعتبار داند کرد؟
شاد منشين، که در سراى سپنج
نتوان بود بى کشيدن رنج
زان بدين عالمت فرستادند
وين چنين ساز و آلتت دادند
تا به اينها نظر دراندازى
چاره کار خويشتن سازى
زيرکاني، که راز دانستند
سر اينها چو باز دانستند
زين ميان زود بر کنار شدند
گنج وش سوى کنج غار شدند
گر تو کيخسروى به دين و به داد
ور چو ناصر شوى به حجت و داد
تا نشويى ز ملک ايران دست
نتوانى به کنج غار نشست
پند درويش اگر نيندوزى
زين دو خسرو چرا نياموزي؟
تو به آموختن بلند شوى
تا بدانى و ارجمند شوى
چون نهاد تو آسمانى شد
صورتت سر بسر معانى شد
نه زمين بر تو راه داند بست
نه فلک نيز بر تو يابد دست
گر چه ديريست کندرين بندى
نتواني، که سخت پيوندى
نه چنان بر زمانه بستى دل
که توانى شدن برون زين گل
من بدين غار سرفراخته ام
که درين غار جاى ساخته ام
آنکه در غار سور دارد و سير
غيرتش چون رها کند بر غير؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید